۱۳۸۹-۰۸-۰۷

چقدر چرا

این روزها همه کار می کنم و همه اش کار می کنم....
در یک روز سمینار و نمایشگاه برگزار می کنیم... کارهای مردم را راه می اندازیم... مجله و تاریخ می خوانم... فیلم ها و دی وی دی های دوستان را می بینم... به تهران و اطراف برای یک سری بیزینس و نمی دانم چه می روم... و کار می کنم. امروز فکر می کردم چرا اینقدر فعالم؟ چرا باید هر روز ایده های جدید وکارهای جدید را بپرورانم و ...
چرا باید جشن عروسی برادر کوچکترم را یک ساعت دیر بروم؟ چرا باید جشن عروسی یکی از بهترین دوستانم را نرسم بروم و حتی وقت نکنم تلفنی از او معذرت بخواهم؟ چرا از کارهای فرهنگی و مورد علاقه ام دور شده ام؟ چرا اقوام فکر می کنند با همه آنها قهرم و از آنها دورم؟
چرا این تناقض بزرگ در ذهن و فکرجای گرفته... دنبال پول نیستم آدم پولکی هم نیستم برای پول هم کار نمی کنم ولی ظاهرا بخش عمده ای از زندگی ام را فعالیت هایی در بر گرفته که انگار دنبال پول هستم؟
اما در نهایت امشب را می بینم که عده ای را شاد کردم... عده ای در کنارمان نان می خورند... و چه ارزشی بالاتر از این؟
چقدر چرا دارم و نمی دانم چرا این چراها را اینجا می نویسم؟ اینجایی که موقعی مامن و پناهگاهم بود... موقعی دوستش داشتم... موقعی مثل بچه یتیم ها بود ... و امروز هزاران چشم دوست و آشنا آن را می بینند و ذهن تناقض گویم را می بینند و من با چراهایم در مقابل، معذبم!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

matnaton besiar jaleb o ghashang hastand. mamnon