داستان من و نسوان
نوشته شده در سه شنبه هفدهم فروردین 1389 ساعت 0:37 شماره پست: 339
قبل از عید با مشورتی که با همکاران داشتیم برای شرکتمان تصمیماتی گرفتیم از جمله این که بعد از عید عذر یکی از کارمندان خانم را بخواهیم.
قبل از عید هم حقوق و عیدی اش را دادم و برگه تسویه حساب را ازش گرفتم. گفت ظاهرا خیلی از من راضی نیستید و من مشکلاتی داشته ام و بعد از عید بهتر می شوم و.... در ایام عید که کمی سرم خلوت تر بود و بیشتر می تونستم تجزیه و تحلیل کنم و برخی کتابهای مدیریتی و ... را هم می خوندم به این نتیجه رسیدم که یک فرصت دیگه به این خانم بدهم.
شنبه صبح که آمد هیچ نگفتم تا این که عصر به او از تصمیم شرکت گفتم و این که تنها تا آخر فروردین فرصت دارد. کمی توجیه کرد و مسائلی را گفت و به هرحال قرار شد تا این تاریخ بماند.
اما دیروز ظهر بعد از کار گفت من بروم؟ گفتم می خواهی زودتر بروی خوب برو. رفت و از بیرون برایم اس ام اس زد که فلانی من دیگر سر کار نمی آیم!
برای یکی از همکاران هم اس ام اس زده بود که فکر کردم با منت دارم اینجا کار می کنم و...
تا اینجای کار کمی تعجب کردم که چرا این طور شد؟
جالب اینجاست که امشب به شرکت آمد و گفت آمده ام امانتی ام را بگیرم... رفتم که سفته اش را بدهم باز هم توجیهاتی کرد و چیزهایی گفت و من هم گفتم شما با منت اینجا کار نمی کردید من گفتم که تا آخر فروردین فرصت دارید و همان موقع خودتان می فهمید که اینجا می توانید کار کنید یا نه!
با شکایت گفت: شما چرا اینجوری هستید؟ من جای قبلی که کار می کردم وقتی کمی از حقوقم را خواستند پورسانتی بدهند من نرفتم و آنها چند بار زنگ زدند اما شما یکبار هم زنگ نزدید! بیچاره خانمتان اگر قهر کند هیچ سراغش را نمی گیرید! .... من دیروز از یک مسائلی ناراحت بودم و به خاطر آن رفتم و بغض داشتم و می خواستم گریه کنم و...
نمی دانستم تعجب کنم یا بخندم گفتم: شما خانم ها هم ظاهرا خوب اهل گریه اید؟
گفت: آره ما اشک مان دم مشک مان است و....
چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم و گفتم: البته من در مدیریت سعی کرده ام با همه رفیق باشم و دوستانه برخورد کنم و.... گفت بله این طور هست ولی بعضی وقتها هم خیلی عصبانی می شوید و ابروهایتان را بالا می برید و به من نگاه نمی کنید و چیزهایی می گویید....
باز هم در عجب شدم....
به هرحال او دوباره قرار شد که سر کار بیاید و تا آخر فروردین آزمایشی فعالیت کند
و من در این فکر که چه تعجبها باید بکنم از این جماعت نسوان!
تاوان
نوشته شده در جمعه بیست و هفتم فروردین 1389 ساعت 12:15 شماره پست: 340
یکی از دوستان (که کم و بیش با هم در کارهای شرکت همکاری می کنیم و در مدت حدود ۲- -۳ ماه همکاری با هم رفیق شده بودیم و قرار بود مسافرت برویم و... ) قبل از عید در حین صحبت هایش گفت: دیروز یک پسر ۱۵ - ۱۶ ساله را حسابی زدم!! تعجب کردم به اخلاقش نمی آمد که اهل زدن باشد. گفت: دیروز رفته بودم خونه خانمم که دیدم بعدازظهر یک سنگی به شیشه خورد... تکرار شد و تکرار شد تا این که رفتم بیرون و دیدم آن پسر ۱۵ - ۱۶ ساله با ترس کنار در ایستاده است بالاخره کاشف به عمل آمد که آقای پسر خواهر خانمم را از مدرسه تا خانه تعقیب کرده و بعد از ظهر می خواهد او را بیشتر ببیند! من هم حسابی کتکش زدم با مشت و لگد به جانش افتادم و او هم گریه می کرد و می گفت من یتیمم و نفرینت می کنم و ...
دوست همکارمان که این داستان را تعریف می کرد می خندید و من با تعجب نگاهش می کردم... یادم نیست آن چه در ذهنم بود را به او گفتم یا نه؟ که شاید مشکل از دختر هم بوده و... بالاخره با کتک که کاری حل نمی شود و....
گذشت و ۲ - ۳ روز بعد که قرار بود این دوستمان بیاید نیامد باز هم نیامد پیگیر شدم و فهمیدم که با موتور قشنگی که داشت و ۲ میلیون خریده بود با یک وانت تصادف کرده و داخل جوی آب افتاده و پا و دستش شکسته و یک انگشتش هم قطع شده و خانه افتاده....
وقتی به دیدنش رفتم هر چه خواستم از تاوان!! بگویم دلم نیامد حدس زدم خودش بیش از هر کس دیگر فهمیده این دنیا هم دار مکافات است...
آشفته و ....
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 23:21 شماره پست: 341
چند روزی است آشفته حالم و پریشان ... در جمعم بی توجه به جمع... در شک ام و ....
امشب تفالی به حافظ زدم :
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان میآی از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
امشب
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1389 ساعت 23:52 شماره پست: 342
امشب ...
بعد از اتفاقات اخیر برای خودم ... بعد از دیدن فیلم دیدنی طلا و مس... بعد از خواندن رمان خواندنی ((من او)).... بعد از چند روزی بازگشت...
بعد از مدتها یک نماز خواندم!
نماز که می خوانم روزها و شبها و صبح ها و...
اما نماز را گفتم... آن ارتباط با معبود.
خدای من باز هم نصیبم کن.
و الله یقدر
نوشته شده در چهارشنبه پنجم خرداد 1389 ساعت 0:0 شماره پست: 343
چند سال قبل که بعضی وقتها قسمت روشنفکری ذهنم بر قسمت سنتی اش می چربید، آن وقت هایی که رمان های پائولوکوئیلو را بیشتر باور داشتم و... سعی می کردم به خودم بقبولانم که تقدیر خیلی موضوع جدی ای نیست . آدم خودش است که آینده اش را می سازد.
الان هم که اینجای زندگی هستم می بینم که بعضی وقتها قسمت هایی از زندگی را خودم به این سمت برده ام و قسمت هایی هم تقدیر خداوندی و روزگار بوده است.
سال گذشته که آقای خاتمی نیامد و به جایش آقای میرحسین آمد... در جلسه اعلام این موضوع، اولین یا شاید هم آخرین حرفش این بود که والعبد یدبر و الله یقدر... بنده تدبیر می کند و خدا تقدیر می کند! و در این یک سال دیدیم چه تقدیرهایی برایمان رقم خورد.
نمونه دیگر این تدبیر و تقدیر را سر یک موضوع پیش پا افتاده دیدم. ایام عید بود که می خواستم ماشینم را عوض کنم... کمی در مسافرتها اذیت می کرد و من هم که آدم تنوع طلبی هستم به برادرانم هم گفتم که می خواهم ماشینم را عوض کنم و یک ۲۰۶ صندوق دار بگیرم و از مزایای آن گفتم و تحقیقات کردم و مصر شدم که حتما این کار را بکنم... برادرانم هم دوتایشان مثل من ۲۰۶ داشتند و یکی پراید و شاید هیچ یک نه قصد تغییر ماشین داشتند و نه شاید از ۲۰۶ صندوقدار خوششان می آمد... تقدیر اینگونه شد که من در همان ایام عید یک سمند خریدم و سه برادرم همگی در این یکی - دو ماهه ۲۰۶ صندوقدار خریدند.... همه اش در این فکر بودم که چقدر تدبیر ها و تقدیرها جالب است!!
این روزها دنبال تقدیر دیگری هم هستم و باز هم نمی دانم تدبیرهایم موافق تقدیرها هست یا نه؟؟
پنج پرده از یک سمینار
نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم خرداد 1389 ساعت 16:28 شماره پست: 344
پرده اول:
با دوستان در شرکت تصمیم می گیریم که دومین سمینار بین المللی را در قم برگزار کنیم. سمیناری با حضور دو سخنران انگلیسی و ۴ مدیر و استاد ایرانی. گرچه سمینار قبلی با حضور آقای گسکل مدیر سابق (ب ام و) از لحاظ مادی برایمان سودی نداشت ولی از لحاظ اعتباری و سد شکنی کاری بزرگ در قم بود. حمایت مدیران ارشد دولتی قم را هم کسب می کنیم و برنامه سمینار را برای ۱۰ خرداد می گذاریم. قراردادها منعقد می شود و در مدت حدود ۳ ماه حدود ۳۰ میلیون تومان هزینه صرف برگزاری سمینار می کنیم. تبلیغات تلویزیونی و محیطی و رسانه ای را به طور کامل انجام می دهیم تقریبا کل قم متوجه برگزاری این سمینار که با حضور ۲ استراتژیست بین المللی یک استاد دانشگاه مدیریت - یک مدیر خصوصی موفق - یک مدیر دولتی موفق و یک سخنران جوان دیگر است، می شوند.
پرده دوم:
شب قبل از سمینار است ۹ خرداد .... استادها در هتل هستند بیش از ۵۰۰ بلیط سمینار فروش رفته یا هدیه داده شده. قرار است خیلی از مسئولین قم بیایند. از استرس این چند روزه خسته شده ام برای کمی آرامش با دوستان می روم کاروس کت و شلوار بخرم. یک ساعتی معطل می شوم موبایلم را هم مخصوصا در ماشین جا می گذارم چندین زنگ و پیامک آمده... از صبح یک بار موبایلم شارژ خالی کرده از بس تماس می گیرند... از اسپانسر اصلی و دیگر اسپانسرها - مترجم - دستگاه ترجمه - سالن - همکاران و... به سالن می آیم کارها روی روال نیست آنها که مربوط به ماست انجام شده ولی کیف سمینار هنوز نیامده از استرس و خستگی تاب و توانی برایم نمانده است... همه کارها روی دوش من است و اگر فردا اوضاع خراب شود آبرویمان می رود و خستگی چندین ماهه بر سرمان هوار می شود... با خود فکر می کنم عجب کارهایی می کنم ... این چند روزه، فشار شورای تامین استان - فشار افکار عمومی - تماس حراست ها و بازرسی ها - شایعه ها از این که جاسوس آورده ایم. دیدن آن صحنه که یک روحانی می آید کنار بنر سمینار و تعداد آرمهای حامیان ما و اسپانسرها که بالغ بر ۳۰ شرکت معتبر هستند را می شمارد و میر ود .... و همه اینها می آید کنار این که اسپانسر اصلی کیف را تا شب سمینار هنوز نیاورده است و کل کار را به هم ریخته است با مدیر شرکتش جر و بحث می کنم یک دفعه می بینم وسط سالنی که ده ها نفر مشغول کارند فریادی بر سر او زده ام که همه را ساکت و مبهوت می کند.... پشیمان می شوم و آهسته می روم. شب به منزل می روم و حدود ساعت ۲ می خواهم بخوابم دل توی دلم نیست از فکر فردا... ناگهان یاد ((الا بذکر الله تطمئن القلوب)) می افتم... آرامشی کل روحم را فرا می گیرد تفالی به قرآن می زنم و راحت می خوابم تا صبح ساعت ۵ که بعد از آماده شدن به سالن می روم و کارها کم و بیش همه حل می شوند.
پرده سوم:
ساعت ۱۲ ظهر است سمینار به بهترین نحو در حال برگزاری است. ظرفیت سالن تکمیل است با بهترین کیفیت. طبق برنامه ریزی ها. نگاه می کنم صندلی خالی در میان ۵۳۰ صندلی به زحمت پیدا می شود. نماینده قم - رییس و اعضای شورای شهر قم - روسای ادارات و نهادهای قم آمده اند آقای لاریجانی و استاندار نماینده شان را فرستاده اند و مابقی هم مدیران صنایع و بانک ها و اصناف قم همه نشسته اند و به سخنرانی ها گوش می کنند... چقدر خوشحال می شوم از این که به هدفم یعنی کار آموزشی نزدیک شده ام کاری که فقط نمایشی و شعاری نیست همه آمده اند و همه دارند درباره مدیریت زمان و مدیریت خلاق می آموزند... لحظه خوبی است و باز یاد خدا که همه چیز از اوست.
پرده چهارم:
ساعت ۵/۲ ظهر است و با مجری هماهنگ می کنم که چه بگوید و برنامه را شروع کنیم از اتاق وی آی پی که بیرون می آییم دو آقا با ریش هایی انبوه جلویمان را می گیرند و می گویند از بازرسی هستیم و شما به مجری بگو که به حضار بگویند حجابشان را رعایت کنند! انگار آب سردی بر سرم می ریزند. ۱۰ دقیقه مراسم دیرتر شروع می شود که ما در آن راهرو به آن دو نفر حالی کنیم این کار به صلاح نیست! اصلا در ۵۰۰ نفر جمعیت، وجود چند مانتویی یا کم حجاب یا دو - سه کراواتی چه ایرادی می تواند داشته باشد؟ یاد آن روزهایی می افتم که از ایران می خواستم بروم! یاد حرف آن دوستی افتادم که می گفت در قم حرام می شوی!
پرده پنجم:
ساعت ۸ بعد از ظهر است سمینار تمام شده و همه با خیر و خوشی در حال رفتن هستند. آقایی می گوید در طبقه بالا حاج آقای...مدیر کل بازرسی و حراست دفتر تبلیغات اسلامی شما را کار دارد . می روم نمی دانم چرا اصلا نمی ترسم و استرسی دیگر ندارم. می گوید شما آقای ناظم زاده هستی؟ می گویم بله! می گوید فکر می کردیم سنت بیشتر از این حرفها باشد می گویم آره من سنی ندارم! کمی درباره خانواده می پرسد و معلوم است کل پرونده ما را حفظ است. از آبرو می گوید و شان دفتر تبلیغات از حجاب و کراوات و آهنگ و.... لبخندی می زنم و می گویم سمینارهای شما را آمده ام به زحمت ۱۰۰ نفر جمع می کنید و ما ۵۰۰ - ۶۰۰ نفر از مدیران را جمع کرده ایم و کار آموزشی می کنیم و خدمت به استان و ارتقای فرهنگ عمومی و شما به این حواشی چسبیده اید. روحانی دیگر هم کنارش هست می گوید: نخیر حجاب حواشی نیست جزو اصول دین است و ... می گویم شما ۳۰ سال است به این اصول در قم چسبیده اید و قم امروز از فاسد ترین شهرهای قم است از همه لحاظ! می گوید نه و می گویم من جامعه شناسی خوانده ام و چیزهایی می بینم که شما نمی بینید من جوانم و چیزهایی می دانم که شما نمی دانید... به هر حال بحثمان به جایی نمی رسد... می گوید اگر می دانستیم وضع اینجور است اصلا نمی گذاشتیم این برنامه را اینجا برگزار کنید من هم حرفهای خودم را می زنم... می گوید شما بعدا تبعات این برنامه را خواهید دید. برایم مهم نیست ....
مهم این است که ما به هدفمان رسیده ایم!!
راهپیمایی
نوشته شده در جمعه بیست و یکم خرداد 1389 ساعت 17:57 شماره پست: 345
فکر می کنم آقای میرحسین و کروبی تصمیم درستی گرفتند که در بیانیه ای راهپیمایی ۲۲ خرداد را لغو کردند ... دیگر نه از برنامه های خیابانی استقبالی می شود و نه می تواند اثر مثبتی برای آینده ایران داشته باشد!
مملکت
نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر 1389 ساعت 0:2 شماره پست: 346
از ۱۰ خردادماه تا امروز که ۱۰ تیرماه است به واسطه کارهای مختلفی که داشته ایم جلسات متعددی با مسئولین شهرم داشتم از ۲ دقیقه تا ۳ ساعت....
خوب است اشاره کنم به عنوان برخی از این مسئولین تا نتیجه ای که می خواهم بگیرم را کمی قابل باور بدانیم:
نماینده مجلس شورای اسلامی - فرماندار - رییس شورای اسلامی شهر - معاون پشتیبانی و توسعه منابع انسانی استاندار - رییس سازمان ملی جوانان - رییس سازمان صنایع و معادن - معاون برنامه ریزی استاندار - شهردار یکی از شهرهای اطراف - رییس دفتر آموزش و پژوهش استاندار -مدیرعامل شرکت شهرک های صنعتی - رییس مرکز رشد دانشگاه - رییس مرکز آی تی استاندار - رییس جهاد دانشگاهی - رییس انجمن نظام صنفی رایانه ای - معاون اداره ارشاد - معاون اداره پست - معاون سازمان توسعه و عمران - رییس اتحادیه چاپ - رییس مجمع امور صنفی - رییس نمایشگاه های بین المللی - مشاورین استاندار - روابط عمومی بانک تجارت و ملی - رییس بانک سامان، معاونین و روابط عمومی و حراست دفتر تبلیغات اسلامی، فرزندان ۲ - ۳ تن از مراجع تقلید، صاحبان برخی صنایع و کارخانجات معتبر و...
با وجود این که در میان این افراد و مسئولین همه نوع آدمی بوده، برخی فرهیخته، برخی شایسته و البته برخی هم جای خودشان نبوده اند... اما نکته ای که محرز است این که به نظرم مملکت یا باید تغییرات اساسی داشته باشد تا به این شکل بماند یا این که طولی نخواهد کشید که مضمحل خواهد شد، فساد، بی لیاقتی، کاغذ بازی، انحراف، عدم شایسته سالاری و فقر مدیریت امری غیر قابل چشم پوشی است. هر چه هم به سیستم نزدیک تر شویم بصیرت به عمق این موضوع بیشتر است!
1 - 2- 3
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر 1389 ساعت 16:17 شماره پست: 347
۱ - امروز در ماشین رادیو مجلس را گوش می کردم. یکی از کاندیداهای عضویت در شورای نگهبان هم صحبت می کرد، اسمش سیامک ره پیک بود و عصر هم فهمیدم رای آورده است... برایم جالب بود جمهوری اسلامی پیشرفت کرده و به سیامک ها هم کار می دهد آن هم در شورای نگهبان!!
۲ - هفته گذشته سفری کاری - سیاحتی به دوبی داشتم. همه اش زیبایی بود و تعجب... اما اوج ناراحتی ام در فرودگاه دوبی بود آنجا که صدها نفر با سرعت به سمت کنترل پاسپورت در طبقه بالا می رفتند و ما ایرانی ها کنار هندی ها و پاکستانی ها به سمت بخش اسکن چشم!! هیچ از مامورین آنجا ناراحت نشدم تنها ناراحتی و دلخوری ام از کسانی بود که این وضع را ایجاد کرده اند!
علیرغم تمام حرف و حدیثها درباره رکود و بدبختی دوبی، زندگی و شور و تجارت در دوبی در نهایت قدرت بود. گرچه ساخت و ساز و انبوه سازی با رکود مواجه شده اما در بقیه بخشها دوبی رو به رونق است و پیشرفت. از سه سال قبل که رفته بودم پیشرفت خیلی بیشتری کرده بود، بلند ترین برج دنیا - بزرگ ترین بازار خاورمیانه با ۱۰ طبقه پارکینگ - برزگ ترین آکواریوم دنیا - بهترین بزرگراه ها و بازارهای دنیا و تجارت و ترانزیت و تفریح و آرامش و آرامش و آرامش.....
۳ - امسال از ابتدا سال عجیبی بود.... چند حرکت بزرگ، چند تصمیم بزرگ، یک شکست بزرگ، و اکنون در آستانه تصمیم و تغییر ی دیگر .... نمی دانم روزگار مرا به کجا می خواهد ببرد؟!
آه آه آه
نوشته شده در شنبه نهم مرداد 1389 ساعت 23:50 شماره پست: 348
پارسال همین روز بود...
هنوز فتنه داغ بود و ما هم مثلا جزو پیاده نظام لشکر فتنه گر... هنوز هم زندان نرفته بودیم که آدم شویم! اما واقعیتش این است که بیشتر کنجکاو بودم و جستجوگر. می خواستم بیشتر ببینم و بدانم از جامعه در حال تحول ایران... بیشتر یک مشاهده گر بودم. می خواستم مثلا جامعه شناسی ای را که خوانده ام به صورت عملی تجربه کنم نمی دانم می خواستم مثلا ۲۰ - ۳۰ سال بعد اگر حرفی حدیثی پیش آمد بنشینم کنار بچه ام و بگویم بله من هم در این روز بوده ام .... من هم در این واقعه بوده ام .... من هم در این جریان این نقش را داشته ام! نمی دانم چرا ما آدم ها اینجوری هستیم؟ شاید هم من اینجوری ام نمی دانم؟! در جواب آن آقا هم گفتم برخی جامعه شناسان غربی برای مطالعه معتادان و مشاهده مشارکتی آنها خودشان معتاد هم شده اند!!
از چند روز قبل گفته بودند مراسم چهلم ندا در بهشت زهرا و همچنین از جلوی مصلی برگزار میشود. من به همراه یکی دو نفر از دوستان عصر به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. مرقد آیت الله خمینی را رفته بودم ولی تا بحال بهشت زهرا نرفته بودم... جو سنگینی بود و بهشت زهرا شلوع! ماشین بنزین چندانی نداشت و در داخل گورستان از یک پمپ بنزین مختصر و کوچک بنزین زدیم. وقتی داشتیم بنزین می زدیم آقای متصدی شاید دلش به حال ماشین کثیف ما سوخت و با آب کمی ماشین را شست! کلا من ماشینم تیره رنگ بود و هست و کلا با هوای خاک آلود قم، کثیف! کمتر آن را می شویم و به آن توجه می کنم... به هرحال از آقای متصدی بعد از دادن کمی پول پرسیدیم قطعه ۲۵۷ کجاست؟ گفت شلوغ است! گفتیم می دانیم و می خواهیم همانجا برویم... گفت: بیکارید؟ گفتیم: آره و با آدرسی که داد رفتیم.
از دور جمعیت پلیس و سرو صدا و خاک و غبار و یگان ویژه و الله اکبر و نماد سبز و... پیدا بود. بلبشویی بود هولناک! گاهی جمعیت می دوید و گاهی پلیس با باتوم در پی آنها... آدم ها می آمدند و می رفتند و فرار می کردند و می دویدند و می خندیدند و می گرییدند و... قیامتی بود!
جالب حضور بعضی بیچاره های از همه جا بی خبر بود که آمده بودند سر قبر مرده هایشان...
بالاخره قبر ندا و سهراب را پیدا کردیم... خانم رهنورد را دیدیم و خیلی چهره های آشنای دیگر را. آقای کروبی هم آمد و فاتحه ای خواند و یگان ویژه محاصره اش کردند و رفت. آن موقع راستی آقای کروبی اینقدر به عنوان سران فتنه مطرح نبود... فکر کنم هنوز جای برگشت داشت! هنوز از این یک میلیارد دلار هایی که آمریکایی ها بهش داده اند، نداشت... جالب است در جلسه اخیر مجمع مدرسین با آقای میرحسین به او گفته اند: سهم ما را هم بده! من هم با یکی از دوستان می گفتم: بابا ما هم هزینه داده ایم هنوز کامپیوترهایمان آن تو است و پرونده داریم به چه سنگینی! اگر یک میلیون دلارش را هم به ما بدهند راضی می شویم!! اما دریغ از یک ریال! فعلا که در بعضی پروژه ها و همایش ها و نمایشگاه ها جشممان به همین دولت مهرورز دوخته شده به جای دولت استکبار جهانی!
باری می گفتم... آقای کروبی هم آمد و رفت و ما هم به واسطه دوستان مختلفی که می دیدیم و جمعیت و شعارهای جالب و الله اکبرها با جمعیت می رفتیم.... ناگهان در این میان کمی آتش توپخانه وسیع تر شد و مثل همه جریانات اینجوری ناگهان باتوم و گاز اشک اور و گاز فلفل و حمله و.... جالب گاز اشک آور در بیابان های پر از خاک بهشت زهرا بود... دود و غبار و گاز در هوا معلق بود و صحرایی محشر ایجاد شده بود... جالب بود آن خانواده ای که همراه با خرما و حلوا می دویدند... جالب بود مایی که بعضی وقتها مجبور بودیم کنار یک قبر مثلا بنیشینیم و فاتحه بخوانیم که مثلا ما از فتنه گران نیستیم... راستی آن موقع خیلی اسم فتنه گر نبود... اسمش جنبش سبز بود... سبز!
اولها که طرفداران میر حسین در خیابانها و قبل از انتخابات نمادهای سبز را استفاده می کردند چقدر بدم می آمد! چقدر این موضوع را عوام فریبی می دانستم چقدر در دلم تحقیر و تقبیح می کردم این حرکت ها را چقدر فکر می کردم ایران نیاز به تعقل و تدبر و بینش صحیح دارد چقدر ساده بودم ساده لوح.... راستی آقای منتظری کجایی؟ آیت الله چرا رفتی؟ همان روز بود بعضی ها پیشنهاد دادند کمی شعار هم برای او بگوییم... اما تا جمعیت آمد گرم شود باز حمله ای دیگر و باز فراری دیگر... آیت الله کجایی؟ هنوز باور نمی کنم رفتنت را. پارسال فکر همین مرداد ماه در خاوه به دیدنت آمدیم... چقدر گرم بودی چقدر خسته بودی چقدر ناراحت بودی از اوضاع چقدر دلم برایت تنگ شده خوش به حالت!
یکبار دیگر فکر می کنم نوشتم در همین اثنا بود که پدرم تماس گرفت که برگرد... او و دوستانش از مجمع مدرسین را زده بودند و با گاز فلفل پذیرایی کرده بودند... آنها زودتر از ما رفتند و زود هم مجبور شدند برگردند... دایی ندا سر مزارش به آنها گفته بود مادرش نتوانسته بیاید اما همه اش تلفن کرده و پرسیده آیا علما آمده اند؟ و با موبایل به آن مادر گفته بود بله علما هم آمدند و چقدر او خوشحال شده بود... اما آنها که رفته بودند بعد از مزار کشته شدگان جنبش به سمت شهدای جنگ... همان جا هتک حرمتشان کرده بودند! جالب است نه اصلا جالب نیست! آنها رفته بودند برای چهلم ... مردم آمده بودند برای اعتراض ... ما آمده بودیم برای تماشا... اصلا گیرم که اشتباه کرده بودیم، اصلاح و سر راه آوردن ما اینگونه باید می بود؟.... آه آیت الله آه آیت الله ... آقای منتظری چقدر حواست به همه چیز بود.... ۲ - ۳ روز بعد از این واقعه بود که با پدر تماس گرفتی و دلجویی کردی و گفتی شنیده ام در بهشت زهرا چند مگس مزاحمت شده اند؟.... آه چقدر این سادگی زیباست... چقدر مثل تو شدن سخت است!
آه! نمی دانم چه بگویم... چقدر در نوشتن در اینجا حواسم باید به همه چیز باشد....
خسته و عصبانی و دل نگران بازگشتیم به منزل.
و امروز یک سال از این واقعه می گذرد و چقدر اتفاقات ریز و درشت برای من جامعه ام و ایران افتاده است. آه آه آه آه
هدف زندگی بعد از چند سال...
نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور 1389 ساعت 23:48 شماره پست: 349
چند شب قبل که با دوستان خوبم (رضا و علی) بحث می کردیم، صحبتمان به مسئله "هدف زندگی" رسید. یکی می گفت هدف زندگی کلا لذت است و اگر در ظاهر هدف دیگری را دنبال می کنیم، برای لذت از آن هدف یا آرمان است که عمل می کنیم. دیگری اما به عقاید ملکیان اشاره می کرد و می گفت هدف زندگی عشق به دیگران و خدمت به بشر است! اما من فکر می کردم و نمی دانستم چه بگویم! چه سوال سهل و ممتنعی! اگر نمی دانیم هدف زندگی چیست پس برای چه زنده ایم؟ و اگر می دانیم پس این هدف چیست؟ سوالی که بارها از خودم کرده ام، بارها جواب داده ام و بارها نیز بی تفاوت و خسته از آن عبور کرده ام.
بیشتر که به این مسئله نگاه کردم، قائل به این حقیقت شدم که میان اهداف و آمال زندگی یک نفر که او را تا پایان عمر همراهی می کند با هدف غایی زندگی بشر باید تفکیک قائل شد، همانگونه که باید تمییز داد میان حقیقت هدف و واقعیت آن در زندگی بشر. یعنی آن هدفی که باید باشد و آن هدفی که در واقعیت بر زندگی بشر در طول تاریخ حکمفرما بوده است. یک تفکیک دیگر نیز لازم است که آن را استاد ملکیان اشاره کرده یعنی کشف یا جعل حقیقت! اگر به خدای متشخص و انسانوار معتقدیم، پس خدا خود هدفی برای زندگی بشر داشته و ما باید آن را کشف کنیم، اما اگر بر بی خدایی دم می زنیم یا خدایی غیر متشخص را می پرستیم، در آن صورت، هدف زندگی جعل کردنی و خلق کردنی است! در هر صورت با این تفکیک ها شاید بتوان راحت تر هدف زندگی را واکاوی کرد؟ چرا که این مسئله سوال ذهنی بشر در طول تاریخ بوده و آنان که خواسته اند با اندیشه و تفکر به آن پاسخ دهند، مشکلات فراوانی پیش روی داشته اند. داستایوفسکی، جالب در این زمینه می گوید: "راز وجود آدمی در این است که انسان تنها نباید به سادگی زندگی کند بلکه باید کشف کند که چرا باید زندگی کند؟"
در ادیان، خصوصا دین متعالی مان اسلام، در ایدئولوژیها، مکاتب و اندیشه ها و در گفتار خردورزان بسیاری در طول تاریخ به این مسئله پاسخ داده شده که هدف زندگی و غایت حیات بشری چیست؟ آیا هدف، سعادت اخروی و ابدی است؟ آیا دنیا مزرعه آخرت است و و این جهان مقدمه آن جهان؟ آیا این جهان توهم و مثلی از حقیقتی است که بعدا به آن خواهیم رسید؟ آیا هدف، آن گونه که بودایی ها می گویند کاستن از رنج ها و آمال بشری است؟ آیا هدف، عشق ورزیدن به انسان است و خدمت به بشر؟ آیا آنگونه که عرفا می گویند هدف ، عشق به خدا است و نزدیک شدن به او و ذوب شدن در او؟ آیا هدف، رسیدن به بهشت موعود است؟ آیا هدف زندگی، کنجکاوی و ارضای آن است؟ آیا هدف، تنها رسیدن به مرحله نیست شدن و مرگ است؟ آیا هدف زندگی، آن گونه که لذت گرایان و اپیکوریست ها می گویند، تنها لذت جویی است یعنی خدا انسان را خلق کرده، او متولد می شود، تجربه می آموزد، علم می آموزد، همسر می گزیند، فرزند آفرینی می کند، عشق می ورزد و خدمت به دیگران می کند و می سازد و خراب می کند و بزرگ می شود و پیر می شود می میرد، تنها و تنها برای این که لذت ببرد؟ یا آن طور که برخی اگزیستانسیالیست ها و نیهیلیست ها می گویند اصلا هدفی برای زندگی متصور نیست! انسان تک و افتاده و تنها در این جهان است و همانطور که بودنش پوچ و بیهوده است، مرگش پایان این پوچی است؟ یا هدف زندگی همان زندگی است؟ اصلا هدف و غایت زندگی زمینی است یا ماورایی؟
به نظرم اگر بحث حقیقت و بایدهای هدف باشد، منطقی است که کمال، غایت حیات بشری است. انسان تنها به این جهان تعلق ندارد، او غیر از جسم، روح دارد و غیر از لذت جویی، عقل! لذا کمال و سعادت اخروی که در راستای کمال و سعادت دنیوی است، بهترین و متعالی ترین هدفی است که برای انسان متصور است، کمالی که در آن هم لذت است هم عشق، هم خدمت به خلق است هم رشد، هم انسان است هم خدا! اما اگر بحث، واقعیت و جلوه هدف است، چنین نیست! به قول دکتر سروش سابقه تاریخی هر مسئله، خود تعریفی از آن می دهد، وقتی در طول تاریخ، این هدف، مد نظر انسان نبوده، چه اعتباری به آن است؟ تجربه بشر نشان داده که این کمال و رشد دنیوی و معنوی برای بشر شعاری بیش نبوده! او در پی رشد مادی، معنویت را فراموش کرده و همین رشد مادی اش، وبال زندگی امروزش شده است! او آنقدر در خودش غرق شده که به هدف فکر نمی کند و زندگی می کند برای زندگی و غرق شده در پوچی و هیچی!
دیشب که در درگیری ذهنی به این سوال یعنی هدف زندگی مشغول بودم، با خود می گفتم آیا نمی شد پاسخی صریح و آسان و مطمئن به بشریت داده شود تا انسان با چشم باز طی مسیر کند؟ اما بر خود نهیب زدم که این همان دامی است که آدمی در طول تاریخ در آن افتاده است. پاسخ به سوال هدف زندگی آن چنان از سوی مکاتب و ایدئولوژی ها، به صورت آسان و زیبا و سطحی به بشر پاسخ داده شده که هر کس در جیبش یک پاسخ یک خطی زیبا و دلفریب برای این پرسش دارد! اما هرگز بدان فکر نکرده و اگر هم فکر کرده، با خستگی و فرسودگی، همان پاسخ یا پاسخی دلفریبتر را برگزیده است! پس باز هم سوال می کنم و بازهم تفکیک می کنم و باز هم می اندیشم و عجله ای هم در نیل به مقصود ندارم، می پرسم: هدف زندگی چیست؟
این مطلبی بود که اسفند ماه ۱۳۸۴ در وبلاگم نوشته بودم و الان خیلی از بخش های آن را فراموش کرده بودم... تا این که امشب یک دوستی ظاهرا از آسمان آمد و پرسید آیا بعد از این چند سال که به خودت وقت دادی، معنای زندگی را فهمیده ای؟ آیا به نتیجه ای رسیده ای؟ تلنگر سختی بود!
آیا به نتیجه رسیده ام؟
در این مدت بارها و بارها با دوستان بحث کرده ام و گهگاهی خودم نیز فکر کرده ام! اما افسوس که دنیا و مافیها آنقدر آدمی را به خود مشغول می کند که کمتر وقت فکر کردن به این امور را به ما می دهد!
امروز معتقدم هدف زندگی همان کمال است... آدم متولد می شود، رشد می کند، خانواده دار می شود، تاثیر می پذیرد و تاثیر می گذارد و خوبی و خوشی و بدی و شر و ناراحتی را طی می کند تا کامل شود تا به کمال برسد تا کاملا انسان شود و یا نمی دانم شاید انسان کامل شود... این به نظرم هدف حقیقی زندگی است.
اما این که چقدر در واقعیت زندگی ما به سمت این هدف حرکت می کنیم و چقدر در لحظه لحظه وجودمان به سمت این کمال حرکت می کنیم، امر دیگری است!
و اما این که این کمال را چگونه تعریف کنیم نیز موضوعی دگر است... شاید در برخی موارد مثل اخلاقی بودن، اثر گذار مثبت بودن و... خیلی ها تشریک معنا داشته باشند و در برخی دیگر از موارد مثل سعادت اخروی و مومن بودن و... کمتر!
اما آن چه برایم حتمی است این است که باز هم سوال باقی است و باید باقی بماند و باید به آن اندیشید که هدف زندگی چیست؟
کلاغ های کاخ گلستان
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم شهریور 1389 ساعت 22:48 شماره پست: 350
امروز به سبب یک توفیق اجباری ساعتی را در میدان ارک تهران بودم. کنار میدان دیدم کاخ موزه گلستان باز است و دقایقی در آن مکان قدم زنان تاریخ را ورق زدم.
شمس العماره، موزه مردم شناسی،کاخ و ایوان تخت مرمر و... کاخ ها و اماکنی است که تاریخ حدود ۲ قرن گذشته ایران را رقم زده است. به کلاغ ها نگاه می کردم. .. کلاغ هایی که در باغ ها و چمن های کاخ می رفتند و می آمدند... کلاغ هایی که می گویند ۳۰۰ سال عمر می کنند با خود می گفتم این کلاغ ها چه چیزهایی را دیده اند.
این کلاغ ها کریمخان زند را دیده اند... آن پادشاه عجیب و غریب
خلوت خانه کریمخانی را دیده اند... جایی که ابتدا خلوتخانه کریمخان بود و بعدها آغامحمد خان ظاهرا استخوان های لطفعلی خان را در زیر پله های این خلوتخانه دفن کرد تا هر روز با پا گذاشتن بر این استخوان ها، روز را شب کند... چه اقتداری!!!
این کلاغ ها ناصر الدین شاه را دیده اند و طول عمر طولانی حکمرانی اش را... این که می رفت به غرب و می آمد و هوس می کرد عکاس خانه راه بیندازد... می رفت و می آمد و شمس العماره را به تبع ساختمان های غربی در چند طبقه می ساخت... هوس بازی ها... حرم سراها
سلام دادن های طبقات مختلف مردم به پادشاهان
قلیان کشیدن پادشاهان تخت مرمر مظفر الدین شاه
مشروطه را
تاجگذاری رضا خان.... تاجگذاری محمد رضا شاه... انقلاب
و امروز را.... بیچاره کلاغ ها... بیچاره کلاغ های کاخ گلستان!
... و سیاهی زیباست!
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389 ساعت 0:42 شماره پست: 351
... و سیاهی زیباست.
رفتن و آمدن شمع در این تاریکی
شعله های خیزان
شاپرک های رها
این همه تاریکی این همه خاموشی... همه را می شکند
و نشان از آن دارد که سیاهی زیبا نیست
و سیاهی زیباست!
و سکوتش زیباتر
لیک پر زدن پروانه و صدای پر مرغان قشنگ
و نوای خوش آن وحی بلند
و صدای شلیک و صدای گریه
و نوای پر رمز و امید نوزاد
و صداها و نواها
همگی
نشان از آن دارد که نور و آزادی زیباست
زندگی زیباست
رهایی زیباست
و سیاهی زیباست!
من عجب می کنم از نازیبایی روز روشن
روشنی کم چه دارد از تاریکی و غم
و سیاهی زیباست!
(س . ع . ن در ب. ا . ق - ۲۶/۶/۱۳۸۸)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر