۱۳۸۹-۰۸-۰۷

سال 1388

زمان
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:0 شماره پست: 318
ثانیه ها از ۸۰ کم می شوند
پشت چراغ قرمز
در حال فکرم
تند تند کم و کمتر می شوند
مثل سالهای باقی مانده عمر
گذران عمر هم کم از این ثانیه های قرمز ندارند که لحظه لحظه کم می شود
چقدر دیگر فرصت است تا دلی بشکنیم
تا در زندگی روزمره غرق شویم
تا غصه خوریم و غصه بیافرینیم
تا لذت بریم و لذت بیافرینیم
تا اثری برجای گذاریم
اثر
اثر آن چیزی که سالها دنبالش بوده ام و هستم
ثانیه های چراغ یک باره کمتر می شود
ظاهرا بعضی وقایع هست که عمر آدمی را یکباره کمتر می کند
و  تمام
یک روز هم من تمام می شوم
همچون تمام آنانی که تمام شده اند و می شوند
و تنها آن اثر است که باقی می ماند
چراغ سبز شده
زندگی جدید
آدم های جدید
 و من که از پشت هل می شوم که برو
نایست و حرکت کن!
آری باید حرکت کرد در این زمان!
خواب
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:23 شماره پست: 319
دو - سه شب قبل خواب دیدم آقای احمدی نژاد و خانواده اش منزل ما بودند!!
توی خواب آدم بدی نبود! خیلی مسائل را توجیه می کرد.
شاید توی خواب روی رای دادن بهش هم فکر کردم!
رای
نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 22:23 شماره پست: 320
این روزها همه از هم سوال می کنند که رای می دهید یا نه؟
یا به چه کسی رای می دهید؟
دارم به این نتیجه می رسم که رای ندادن رای دادن به احمدی نژاد است!
و هر کس هم از من می پرسد به چه کسی رای می دهی می گویم: به کسی رای می دهم که برنامه داشته باشد و تیم قوی!  برای عبور از این وضعیت.
واگذار می کنم به ذهن خود شخص که به چه کسی رای خواهم داد.
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 20:57 شماره پست: 321
هلاکت نامزد رییس جمهوری
نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 23:2 شماره پست: 322
غروب جمعه از جلوی مسجد سلماسی (از مساجد قدیمی قم که آیت الله خمینی در آن تدریس می کردند) رد می شدم، وارد مسجد که شدم نماز عشا خوانده می شد، اقتدا کردم و خواندم وقتی نماز دوم را می خواندم، روضه حضرت زهرا شروع شد، کیکی آوردند و چای و منبری هم مشغول شد.
نمازم که تمام شد دیدم که حاج آقا تسلیت جریان زاهدان را می گوید و اشاره می کند این وهابی ها آدم نیستند اینها حیوان اند! اگر هی به اینها امتیاز هم بدهیم که این چند روزه داده شد فایده ندارد اینها وقیح تر می شوند!  و....
ناگهان یکی از وسط جمعیت گفت: امروز در نماز جمعه گفتند که یکی از نامزدهای رییس جمهوری گفته به این سنی ها مقام می دهد! 
آقا گفت: بله من هم شنیدم که یکی از نامزدها از این غلط ها! کرده! .... خدایا! این افرادی که می خواهند به اینها مقام بدهند را یا هدایت فرما یا بعد از رسوایی به هلاکت برسان! ....
صدای آمین بلند حضار ....
و نگاه من به کیک روی زمین!
رای
نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 23:9 شماره پست: 323
۱ - به شخص آقای کروبی رای نمی دهم! اما....
۲ - به نظرم می رسد ایران امروز نیاز به تعقل بیشتری دارد. پوپولیسم درد بزرگی است که نتیجه اش نه در طی ۴ سال آینده که فکر می کنم تا چند ماه آینده روشن می شود! موج و موج سواری دردی از ما دوا نخواهد کرد. جمهوری اسلامی نیاز به اصلاحات اساسی دارد. ما برای تغییر نیاز به جنبش و تحزب، احساس شهروندی و جامعه مدنی داریم. در عجبم از یک استاد جامعه شناسی که ساعت ها با او درباره مسئله جنبش اجتماعی صحبت کرده بودیم. این موج و تب موجود در جامعه را جنبش می نامد! ا
۳ - این روزها خیلی برای اخلاق جامعه غصه خوردم... وقتی چیزها! را می دیدم. وقتی سیب زمینی ها را می دیدم. وقتی توهین ها را می شنیدم. وقتی بی اخلاقی ها را می خواندم. وقتی از بالا تا پایین از پیر تا جوان و حتی تا بچه ۳ - ۴ ساله درگیر این بی اخلاقی ها شده اند و آن چه مهم نیست ایران و ایرانی و شهروند بودن است!
۴ - معتقدم باید به کسی رای داد که برنامه داشته باشد. تیم کاری اش مشخص باشد، تا حدودی حریص قدرت باشد. حقوق بشر را بشناسد. لااقل در کلام و برنامه هایش حرفی از آزادی، جامعه مدنی، حقوق زنان و تحزب باشد. و فکر می کنم برای تغییر وضع موجود فقط نقد وضع موجود کافی نیست!
۵ - قبلا هم گفته ام در کنش سیاسی ام صرفا عملگرا نیستم. لذا فقط برای رای نیاوردن آن یکی و ایجاد موج برای این یکی نمی توانم به این یکی رای بدهم..... تنها منفعت گرا هم نیستم. چرا که می دانم با رای آوردن و رابطه های موجود با کاندیدایی دیگر، وضع آینده و کاری ام بهتر خواهد شد.... 
 ۶ - تحلیل ها و مشاهده هایم می گوید که اگر تقلب سنگینی نشود، مهندس میر حسین موسوی  لااقل به دور دوم خواهد رفت و همین نقطه امیدی باقی می گذارد. تا این ۴ سال نکبت بار تکرار نشود!
۷-  ساعت ها دوستانم با بحث ها سعی کرده اند تا نظرم را تغییر دهند. اما زیاد فکر کرده ام، برنامه ها را خوانده ام و مشاهده کرده ام به نظرم  حیف است که تمام مطالبات و برنامه ها و ایده های روشنفکرانه مهدی کروبی و تیمش بی رای و خواستار بماند!
اگر بحث شخصی بود به  خاطر انتقادات مختلف و قابل بحث به مهدی کروبی رای نمی دادم  اما در برگه رای می نویسم: مهدی کروبی! بله رای من به تیم و برنامه های کروبی است!
تغییر
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم خرداد 1388 ساعت 10:25 شماره پست: 324
۱ - شاید هیچ تحلیل گر مسائل اجتماعی و سیاسی فکر نمی کرد در عرض یک هفته فضای ایران اینگونه دستخوش تغییر شود. هفته پیش در همین روزها و همین شب ها اوج آزادی و شور و نشاط و شوق و نگاه به آینده در مردم دیده می شد. همه منتظر تغییر بودند. حتی بچه ها شاد بودند و طرفداران دو طیف رقابتی سنگین در جوی کاملا آزاد را تجربه می کردند و این آزادی تا حدی زیاد بود که اخلاق هم در بسیاری از موارد زیر پا گذاشته می شد و امروز بعد از یک هفته...
موج اختناق، فشار، تقلب در انتخابات، قطعی ارتباطات، گردش بسته اطلاعات، فیلتر شدن سایتها، راهپیمایی ها و اعتراضات و تشنجات و بازداشت ها و......
واقعا جمهوری اسلامی کشوری جالب و قابل مطالعه است. در حالی که اکثر مردم تغییری دیگر را در ذهن می پروراندند، این همه تغییر آن هم در یک هفته از عجائب و غرائب عالم است.
۲ - در قم، در عین حال که تجمعات و شادی های بی رمقی برای احمدی نژاد و علیه هاشمی برگزار شد، جو اختناق تا حدی است اعلام حضور ۴۰ - ۵۰ نفره طرفداران میر حسین در روز دوشنبه را آنچنان سرکوب کردند که کسی هوس اعتراض در قم را نداشته باشد. مراجع تقلید و علما آن ها که حکومتی اند در فشارند تا بیانیه تبریک گویند اما اکثرشان ناراحت اند و نگران! می گویند اینها امام زمان و اسلام را ملعبه کرده اند، اینها مردم را به رسمیت نمی شناسند و.... و آنها که غیر حکومتی اند چون آیت الله منتظری و آیت الله صانعی و مجمع مدرسین و... آزاداندیشانه پشت مردم اند و در ضدیت با این شبه کودتا!
۳ - نگرانی از بازداشت ها هم هر روز بیش از دیروز است.... ناراحتیم از بازداشت محمد علی ابطحی روحانی و وبلاگ نویسی که هر کس زندانی می شد از او می نوشت. از حجاریان که با آن حال و وضع ، امروز زندانی است. از رضا جلائی پور که با نشاط و شاداب به فکر میهنش بود و ده ها تن دیگر از آزاد اندیشان و فعالان سیاسی که فکر می کنم بازداشتشان دوامی ندارد و فقط اقدامات کوری است در این تاریکی!
۴ - مهندس موسوی در این چند روز نشان داد که مردی بزرگ است و لیاقت رهبری جنبش امروز ایران را دارد! امیدوارم خسته نشود و بازیچه هم نشود و نترسد..... مردم ایران حتی بسیاری از آنان که به او رای نداده اند، امروز پشتیبان او و اهداف اویند.
۵ - پیشگو نیستم و نمی دانم چه خواهد شد ... اما تنها امید آن دارم با فشار مردم اولین عقب نشینی ها صورت پذیرد که همین اولین عقب نشینی ها مقدمه پیروزی های بزرگ برای ایجاد آزادی و احترام به حقوق مردم خواهد بود... به امید آن روز
فقیه عالیقدر
نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388 ساعت 15:38 شماره پست: 325
روحانیت شیعه در طول بیش از ۱۰ قرن فعالیت در میان مسلمانان و ایرانیان نقش پیچیده ای داشته است. در اکثر این سالیان دراز به واسطه حریت ذاتی و رابطه تنگاتنگ فقیهان با مردم، آنان پشت و پناه مردم بوده اند.
فقیه واقعی از آنجا که هم به گونه ای وابسته به حکومت نبوده و به شکلی اموراتش  از وجوهات مردم  تامین می شده، در اکثر مواقع نوعی حریت و آزادگی از حکومت دارد که می تواند نقش مهمی در مناسبات میان مردم و حکومت ایفا کند و چه حیف که جمهوری اسلامی با دولتی کردن حوزه، این نقش را تا آنجا که توانست تضعیف کرد. اما خوشبختانه در این وقایع اخیر برخی فقیهان و مجتهدان و مراجع تقلید که وابستگی به حکومت نداشته اند و کمتر به فساد و مال و منال دنیا و قدرت آلوده شده اند ، همراه و همقدم با مردم شدند و آن چه بیش از پیش مایه  امید است وجود نازنین فقیه عالیقدر آیت الله منتظری است که می گوید و می نویسد و اعتراض می کند همچنان که گفته است و نوشته است و چوبش را هم در این ۲۰ سال خورده است.
فتاوی او درباره ولایت جائر بیش از هر چیزی در این روزگار خواندنی و ماندنی است! (در پاسخ به روشنفکر عزیز محسن کدیور)
۲ - ۳ روز قبل که در یکی از روستاهای اطراف قم به دیدن این فقیه ماندگار رفته بودیم، دیدم که درد مردم در وجودش موج می زد. با وجود ۸۷ سال سن، هنوز حافظه ای قوی دارد و خودش می آید و می رود. .... می گفت با این که حال ندارم ولی ایمیل ها زیاد است و باید همه را جوابگو باشم.... ناراحت بود از این که سایت هایش با مشکل مواجه شده است... می گفت کارشان را که کردند لااقل زندانی ها را آزاد می کردند!.... (وقتی اسم زندانی ها می آمد درد و غم در چهره اش هویدا بود).... وجود نازنینی است خدایا برایمان حفظش کن!
ظلم
نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388 ساعت 1:30 شماره پست: 326
ظلم هم حدی دارد.....
صبر خدا هم حدی دارد....
متاسفم برای ایران مان با این حاکمان و این حاکمیت!
این روزها چقدر حرف دارم برای گفتن.... و نمی دانم چرا نمی نویسم.
از هر طرف که رفتم بر حیرتم بیفزود!
نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 327
 * حیرت اول از مناظره احمدی نژاد و آقای میرحسین موسوی آغاز شد... آنجا که او به اسامی خاصی اشاره کرد و بی پروا هر چه خواست گفت....
در طی ۲ ماه گذشته هر چه می گذرد، بهت و حیرت بر ما افزوده می شود. بهت و حیرتی که به عنوان نقاطی عطف در تاریخ ایران باقی خواهد ماند... بهت و حیرتی که تا وقتی زنده ایم با ماست... و بهت و حیرتی که امیدوارم سرآغاز زندگی جدیدی برایمان باشد... هر کداممان در این مدت تجربه هایی داشته ایم و آنان که بیشتر در صحنه بوده اند، بی شک تجربه هایی عجیب تر و بیشتر. من هم برای ثبت در تاریخ ، برای آن که بدانم در این ایام چه می گذرانده ام  برای آن که تا حدودی حیرت هایم را ثبت کنم موجز می نویسم نه از تمام آن چه در این مدت گذشته که آن بهت و حیرت هایی که تجربه کرده ام.
* شب بعد از انتخابات از آن شب های عجیب و حیرت انگیز بود... شاید تا صبح تنها ساعتی خوابیدم. هر لحظه که آمار گفته می شد .... هر بار که به فیس بوک سر می زدم... هر بار که اخبار را می دیدم... حیرت می کردم از آن چه می خواهد اتفاق بیفتد.
* روز پنج شنبه ۲۸ خرداد در اوج اعتراضات مردمی در تهران بودم. بعد از آن همه دستگیری ها و بازداشتهای بی جهت... حیرتم از آنجا بود که میلیون ها نفر از میدان توپخانه تا میدان انقلاب حضور داشتند بدون شعار و سر و صدایی... گاهی صدای گریه یک بچه یا اگزوز یک موتور سوار می آمد در این انبوه جمعیت!  تنها آنجا شعار داده شد که میرحسین و همسرش با ماشینی روباز از میان جمعیت گذشتند و برای مردم دست تکان دادند. این آخرین روز آرام تظاهرات بود.
* اما شنبه ۳۰ خرداد، حیرت از این همه وحشی گری. از همان میدان انقلاب، حمله و گاز اشک آور و باتوم و ماشین آب پاش. از هر طرف که می رفتیم سرکوب و دعوا.... آنجا جا خوردم که در حال فرار در یکی از کوچه های خیابان کارگر شمالی تنه ام به دختری خورد و روسری اش افتاد و با چه زحمتی در حال فرار آنرا دوباره درست کرد، آنجا نشد از او معذرت بخواهم .... درب های منازل باز بود و هر یک به خانه ای قایم می شدیم و نفس نفس می زدیم! حیرتم آنجا بود که مردم چگونه در میدان توحید نیروهای پلیس را با سنگ عقب می زدند و چگونه آنها گاز اشک آور را مستقیم به مردم شلیک می کردند!.... حیرتم از دیدن دختران و زنانی بود که بیش از مردان قوت و جسارت نشان می دادند.... حیرت از دیدن جوان هایی که گاز خورده بودند و بیهوش کناری افتاده بودند.... حیرت از بی گناهانی که کتک می خوردند به خاطر یک اعتراض کوچک.... حیرت از کشته شدن ندا!
* ۷ تیر ماه اما حیرتی دیگر بود از تجمع معترضان در مراسم ختم دکتر شهید بهشتی. از نگرانی فرزندان دکتر بهشتی از دیدن شخصیت های مهمی که آمده بودند. از کروبی که بی باکانه در تجمع ها شرکت می کرد و از صدای میر حسین موسوی که از پشت موبایل عذر می خواست که نتوانسته بیاید!.... اما در کوچه های اطراف مملو از نیروهای سرکوبگر بود. آن جا در حیرت تمام بودم که ناگهان یگان ویژه به جمعیت آرام حمله کرد... نفراتی بر زمین افتادند، من هم بر روی آنان و عده ای روی من... عینک و کفشم هر یک گوشه ای افتاده بود و پشت سری های من باتوم می خوردند  و با چه وضعیتی فرار کردم خودم هم نفهمیدم!... حیرت کردم از این که در همین کوچه های اطراف مسجد قبا، مردم، علی مطهری نماینده مجلس را گیر آورده بودند و با زور جلوی جمعیت قرار داده بودند و پشتش شعار می دادند... او هیچ نمی گفت. اما مردمی که با او به سمت نیروهای سرکوبگر حرکت می کردند ناگهان دیدند که آنها مطهری را نمی شناسند و با باتوم به سمتشان حمله می کنند!.... حیرت کردم از پیرزنی که گوشه ای افتاده بود و بی حال به خاطر گاز اشک آوری که خورده بود.... حیرت کردم از حال دختری که با چه حالی مقابل حسینیه ارشاد جیغ می کشید و فریاد می زد.....
* ۱۸ تیر اما داستان دیگری داشت.... تمام این حیرت ها بود در کنار تمام کشته شده و زندانی ها و وقاحت ها و جسارت ها.... حیرت کردم از صحنه ای که در عکس ها ۵۰ سال قبل دیده بودم... جمعی با قیافه های نتراشیده و مضحک با چماق و باتوم پشت یک وانت عربده می کشیدند و باتوم ها را تکان می دادند! انگار تاریخ تکرار شده است. گویی شعبان بی مخ ،خلف هایی بدتر از خودش پیدا کرده است!... حیرت کردم از حمله به ماشین هایی در میدان ولیعصر... چگونه دو زن ضجه می زدند در یک ماشین چگونه ده ها مامور با باتوم ماشین زانتیای آنها را نابود کردند و آنها را روانه زندان! تنها به جرم فیلم گرفتن از ظلم هایشان!.... چگونه دختری ۱۰ - ۱۱ ساله از ماشین پراید پایین آمد و می لرزید و میگریید که پدرش را به جرم فیلم گرفتن نگیرند!... اما حیرت نمی کردم از حیرت مردم! مردم واقعا حیران بودند از این همه وحشی گری و ظلم! .... آیا ظلم را پایانی نیست؟
* نماز جمعه آقای رفسنجانی داستان دیگری داشت! حیرت از آن همه وحشی گری برای نماز نخواندن! هرجا که رفتیم نگذاشتند نماز بخوانیم.... گاز فلفل از نزدیک حس کردن هم مزه دیگری دارد... کتک زدن جوان ها و بازداشتشان و فریاد آن جوان نخراشیده که نگاه نکنید!.... دیگر حیرت کردن ها کم می شود.... به قول معروف: عادت می کنیم!
* اما بهشت زهرا.... باز هم حیرت. حیرت از این که فاتحه خواندن هم مشکل دارد. حیرت از این که در میان مردگان گاز اشک آور می زنند. حیرت از این که هزاران نفر مامور و لباس شخصی مامورند تا عده ای برای چهلم شهدای جنبش نباید عزاداری کنند! حیرت از آن زنی که با دستان پیروز مقابل آنان می ایستد و چگونه به او تعرض می کنند!
اما حیرتم آنجا افزوده شد که با موبایل از پدرم می پرسم شما کجایید و می گوید: ما برمی گردیم. شما هم برگردید، ما را زده اند! یک لحظه انگاری آب سردی بر سرم ریخته می شود! پدرم را زده اند.! پدرم از اعضای مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم، یک آیت الله، کسی که قبل از انقلاب بارها برای این انقلاب منبر رفته و شهر ها را به هم ریخته، کسی که در زمان شاه بارها زندانی شده، روحانی ای که بعد از انقلاب سالها در مناصب مختلف از جمله نمایندگی امام خمینی مفت و مجانی کار کرده، هیچ حقوقی نگرفته و بحمدلله ذره ای رانت دولتی و  و جوهات شرعی در زندگی مان نیاورده، کسی که ده ها مسجد و مدرسه و درمانگاه و بیمارستان و حسینیه و کتابخانه ساخته و تحت نظر او و فرزندانش ده  ها نفر همین امروز نان می خوردند کسی که کتابهایش مورد تقدیر است و بارها جوایز مختلف از جمله کتاب سال حوزه را برنده شده، کسی که سالها در حوزه درس خارج فقه و اصول می دهد و رابطه نزدیکی با اکثر مراجع تقلید دارد ... پیرمرد ۶۵ ساله سید روحانی را زده اند!... روز پنج شنبه در ادامه اعتراضات و اقدامات مجمع مدرسین، سه نفر از آنها آیت الله موسوی تبریزی، پدر بنده  و حجت الاسلام والمسلمین سلیمانی برای همدردی با کشته شدگان به بهشت زهرا می روند که این امر با استقبال شدید مردم مواجه می شود... بعد از فاتحه بر مزار ندا و دیگران آنها تصمیم می گیرند که به مزار دیگر شهدا بروند که عده ای لباس شخصی مزاحمشان می شوند و با آنها درگیر می شوند و با فحش و توهين آنها را مورد اهانت قرار داده و قصد داشتند به زور سوار ماشین کنند که آقای موسوی تبریزی به شکلی از صحنه فرار می کند. آقای سلیمانی دستگیر می شود و پدرم نیز بعد از که در صورتش گاز فلفل می زنند  و یقه اش را پاره می کنند هم به شکلی از صحنه فرار می کند.... آیا جایش نیست حیرت کنم؟!.... شاید هم جایش نیست. اینها در این مدت آن کرده اند که حیرت نباید کرد!
* امروز در خبرگزاری فارس عکس و اعترافات آقای ابطحی در نمایش دادگاه را می بینم. باز هم حیرت می کنم از این همه وقاحت... از این همه پستی... از این همه سیاست های بدتر از ماکیاول.... قیافه های میردامادی و رمضان زاده و ابطحی را که میبنم می خواهم گریه کنم که چه می کنند اینها با نخبگانشان! چه می خواهند بکنند با نسلهای آینده! جواب خدا را چه می خواهند بدهند؟
* کاری از من نیامده و نمی آید برای این جنبش و حرکت! خاصیت و هنری بیش از این نداشته و ندارم تا قدمی بردارم جز این که ببینم و حیرت کنم..... و باز با امید منتظر می مانم و تماشاگر تا ببینم و حیرت کنم!

حکومت با ظلم یا کفر؟
نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 22:46 شماره پست: 328
برای محمد رضا جلایی پور در بند
بعضی وقتها این جملات ائمه شیعیان با این که در فضایی دیگر بوده هنوز که هنوز است  خواندنی و شنیدنی است! مگر نبود حکومت صدام حسین مسلمان! مگر در طول تاریخ تداوم های حکومت های به ظاهر کافر و عدم ثبات حکومت های ظلم و جور نبوده اند؟ اصلا معلوم نیست این ظلم و ستم چه خاصیتی دارد که هیچ حاکم و حکومتی را تحمل نمی کند. خدا خود شاهد است که نمی خواهیم آینده اینها را چنین ببینیم ولی چه کنیم که خودشان چاه ویلی بزرگ برای خود می کنند!
نمی دانم این نوشته های خانم شمس را اگر ظلم ننانیم چه باید بگوییم؟
بعد از دو جلسه ملاقات با او بود که مطلع شدیم همسر بیگناه مرا ۳ شبانه روز در سلولی داغ معروف به سلول موتورخانه ( که جنب موتورخانه است و پر از بخار و دود و دم است ) حبس کرده بودند تا به زور او را وادار به اعتراف تلویزیونی کنند. شرایط این سلول به قدری نامساعد و مسموم بوده که او حتی توان نفس کشیدن هم نداشته است. به دلیل وضعیت افتضاحی که در این سلول وجود داشته، حتی دل نگهبان سلول به حال همسر مظلومم می‌سوزد و به بازجو و مسوول بند اعتراض می‌کند و می‌گوید که در این وضعیت، او تلف خواهد شد و از بین خواهد رفت و بعد از آن خواستار تغییر سلول و جابجایی همسرم به محل دیگری می‌شود. بازجوی همسرم که ظاهرا بویی از انسانیت نبرده بود در مقابل این اعتراض زندانبان مقاومت می‌کند اما ماموری که برای سرکشی به وضعیت وی بعد از سه روز درب این سلول را باز می‌کند، هوا را به قدری نامساعد و گرم و مسموم می‌یابد که نمی‌تواند حتی پایش را داخل سلول بگذارد و دستور می‌دهد همسرم را از آن جا خارج کنند. بعد از خارج کردن او از این اتاق مخوف که هیچ یک از اصول اولیه نگهداری از زندانی را دارا نبوده و به اصطلاح غیراستاندارد(!) بوده است، او را با همان حال نزار ناشی از گرمای شدید به اتاق بازجویی می‌برند و ۹ ساعت تمام بدون آب و غذا و در حالیکه رکیک‌ترین فحش‌های ناموسی را به همسر، خواهر و مادرش می‌دهند و در تمام طول مدت بازجویی هم با ته خودکار بر سر او می‌کوبیده‌اند، وادار به اعتراف دروغش می‌کنند و وقتی موفق نمی‌شوند او را بی‌جان در سلول انفرادی دیگری رها می‌کنند. قبل از آن ۳ روز مخوف هم به مدت ۲۵ روز او را در حبس انفرادی مطلق و خلا زمانی و مکانی می‌اندازند و حتی یک بازجویی هم از او به عمل نمی‌آورند تا به قول خودشان او را بشکنند تا به باوری نداشته اعتراف کند.

 
این اعمال غیر انسانی با یک آدم جانی و مجرم نیست. این رفتار با یکی از نخبگان بزرگ ایرانی است که تنها جرمش دلسوزی برای ایران بوده است! خیلی با رضا جلایی پور دوست نبوده ام اما سالها الگوی زندگی من  و دوستانم بود در جامعه شناسی و درس و کنش اجتماعی. و در مجموع چندین مرتبه او را  در تهران و قم دیده ام و با او مصاحبت داشتم.  سال گذشته بود که در قم با همدیگر به دیدار آیت الله منتظری رفتیم خیلی با انرژی  و با همراهی یارانش در پویش موج سوم در پی این بود که خاتمی بیاید و تغییر حاصل شود. بار دیگر در قم دیدمش که روی تز دکترایش درباره روحانیت در ایران تحقیق می کرد در تحقیقاتش از دانسته های ناچیز من هم نمی گذشت. همواره امیدوار بود و پر تلاش. هنوز هم پر امید است و پرتلاش. یک نخبه تمام عیار و یک جوان موفق که به خاطر  تنگ نظری های موجود در جمهوری اسلامی باید این وضع را تحمل کند!
می دانم که او تنها نیست! می دانم که خیلی های دیگر هم این روزها شکنجه شدند و حتی کشته شدند!
جقدر این روزها آه هایم بلند و سوزناک شده است؟

وبلاگی برای آزادی جلایی پور http://freejalaeipour.blogfa.com/
دین و جنبش
نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 16:32 شماره پست: 329
این حقیقتی غیر قابل کتمان است که جامعه ایرانی به واسطه سابقه و صبغه و رنگ و بوی مذهبی اش بدون دین نمی تواند بازتعریف شود.
بعضی اوقات به شوخی گفته می شود که جنبش سبز مردم را دیندارتر کرده است. و از آنجا که طبقه متوسط به بالا بیش از دیگران به این جنبش تعلق داشته اند، آنها را به سمت و سوی مناسک و شعارهای دینی کشانده است و از همین رو بوده است که مردم الله اکبر می گویند، به نماز جمعه می روند، به بهشت زهرا می روند، قم و مراجع تقلید اهمیت می یابند، مراسم احیا برایشان مهم می شود و.... بارها خود می دیدم که افرادی که شاید خدا را هم قبول ندارند برای همراهی با جنبش و اعلام اعتراض چه الله اکبرها و چه یا حسین هایی می گفتند!
اینها مصداق هایی است برای دینی بودن جامعه ما و نیاز جنبش به دین و استفاده از دین .... وقتی شب های خاص مذهبی مثل شب های قدر به خیابان ها برویم و تجمعات مردم را مشاهده کنیم، هنگامی که شکل های مختلف دینداری مردم را ببینیم، زمانی که اهمیت روحانیت و مراجع را در لایه های مختلف مردم بسنجیم، وقتی توجه خاص مردم به مناسک و اعمال دینی و مذهبی مشاهده می کنیم، آن وقت که حتی شبکه های خارج نشین به این شبها اهمیت می دهند و.... نمی توانیم به حرکتی اجتماعی معتقد باشیم و از دین غافل بمانیم. حقیقت این است که اکثریت مردم ما به گونه ای خاص می اندیشند و تنها با حرکت اکثریت است که می توان تغییر ایجاد کرد و لذا از همین روست که برخی روشنفکران چون دکتر حسین بشیریه می گویند جنبش اجتماعی ایران نیاز به رهبری چون آیت الله منتظری دارد! به نظرم اگر هم دکتر سروش می گوید ما به سمت حکومت فرادینی می رویم، این حکومت نمی تواند ضد دینی باشد.
تا امید هست.....
نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 0:23 شماره پست: 330
((... من ناراحتم برای ایران! ناراحتم از این که من اینجا با چشم بند این سو نشسته ام و شما پشت من  آن سوی میز! ناراحتم از این که این گونه استعدادهای ایرانی ها تلف می شود. این گونه انرژی ها هدر می رود. روزانه چقدر از پول بیت المال خرج نگهداری ما و بقیه زندانیان و این تشکیلات می شود! ناراحتم از این که استعداد و توانایی های بالقوه ما به جای این که برای پیشرفت و تعالی ایران به کار گرفته شود این گونه هدر می رود! من نگرانم برای ایرانمان که دلسوزی ندارد. وضع به گونه ای است ما باید مقابل هم باشیم و آینده ما خراب تر از دیروز شود. من ناراحتم برای نسل خودمان که سوخت... من نگرانم برای نسل آینده که امیدی ندارد... ما نظام و جمهوری اسلامی را قبول داریم و البته برآنیم که نظام یک شخص نیست ما هم متعلق به این نظامیم و فکر می کنیم هنوز می توان آن را اصلاح کرد... اما شما!....))
این ها مضمون آخرین جملاتی بود که در جواب آخرین سوال بازجویی نوشتم. از دوشنبه ۲۳ تا شنبه ۲۸ شهریور در زندان اطلاعات و بعد از ساعتها بازجویی و پرکردن ۳۰ - ۴۰ صفحه، پاسخم به این سوال که اگر حرفی برای گفتن داری بنویس، همین ها بود.
به دلیلی نه چندان محکم و به جرمی نه چندان حقوقی به همراه چند تن از دوستان (وحید و سید مهدی و محمد علی و محمد صادق و مهدی و....)  چند روزی در این وضع بودیم . گرچه از کار و زندگی افتادیم و خیلی وسایل کارمان هنوز آنجاست و هنوز حکمی برایمان صادر نشده، اما من به شخصه چیزی ندیدم غیر از زیبایی! تجربه ای بود روی تمام دیگر تجربه ها. و هزینه ای بود برای تمام انتقادات!
همان جا به بازجویم (که هم کارشناس ارشد علوم سیاسی بود و هم فکر می کنم طلبه) گفتم که بارها قبل و بعد از انتخابات اشتباه کردید و تلویحا  پذیرفت. از مناظره ها گفتم و قطع پیامک و پیام های عجله ای و بازداشت ها و پلمپ ها و کهریزک ها و باتوم ها و اشک آورها او می پذیرفت و می گفت اعلام تقلب هم اشتباه بوده است.... باز هم گفتم این بگیر و ببندهای بعدی هم اشتباه است این که من و دوستانم را هم گرفتید اشتباه است این که نمی خواهید مردم ناراضی را راضی کنید اشتباه است! این که برای خود مخالف و نفرین گو درست می کنید اشتباه است!
او به ظاهر می پذیرفت و مرا تا این حد راضی می کرد که در این سیستم آدم هایی هستند که لااقل به ظاهر (باطنش را نمی دانم) اشتباهات را می پذیرند، این که ما عقیده ای مخالف داریم و دگر اندیش هستیم را می پذیرفت، این که هرکس انتقاد می کند، کافر و حربی و معارض نیست، این که وبلاگم را بخواند و بتواند عقایدم را تحمل کند و همین ها مرا به اصلاح و آینده ای روشن امیدوارتر از گذشته کرد. امیدم بعد از این مدت بازداشت خیلی بیش از گذشته شده است... امیدم به این که روزی همگان بتوانیم در ایرانی آزاد و رو به تعالی زندگی کنیم زیاد شده است.... ما می توانیم ایرانمان را تغییر دهیم و تا امید هست زندگی باید کرد!
پایان قفس
نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 1:4 شماره پست: 331
دیوارها سرد و سنگین
و من
تنها
در غیاب هرچه باید بودها
و پروانه
در آن سوی حصار خستگی ها
و من
تنها
در خیال رد پرواز قناری ها
چه خامم من چه خام
قناری
خانه اش، لانه اش، فکرش، خیالش
قفس هست و حصار.
قناری
اگر هم خوش صدا
خوش خوان و خوش الحان
خیالش پرواز و زیبایی است
لیک او در قفس تنهاست.
قفس سرد است و سنگین
قفس درد است و زاری
قفس تنهایی است و بی صدایی
قفس دانی است بی موقع برایش
قفس سرد است گرچه گرمش می کنند آن صاحبان ظاهرا دلسوز
قفس نوری ندارد
گرچه نورش می تابد شب و روز
قفس سنگین و بغض آلود و غمبار است
گرچه قناری ظاهرا می خواند از شادی
قفس
فکرش خیالش آرزوهایش را درو کرده
قفس آمال پاکش را وتو کرده
قفس زیباست
نه برای او
برای صاحبان ظاهرا دلسوز و گمراهش.
پروانه ها بیرون
در گردش و گشت و گذارند و نمی دانند از سختی قتاری ها
پروانه ها شادند و می خندند و هردم بر گلی شاخه گلی افتان و خیزانند.
و من
تنها
در این فکرم
که پروانه
که آن مرغک
آن قناری
در قفس در فکر چیست؟
در فکر پایان قفس
در فکر پایان قفس داری و سختی و سنگینی و تاریکی.....
( س. ع. ن.  ۲۶ شهریورماه ۸۸ در ب.ا.)
جنگ
نوشته شده در جمعه دهم مهر 1388 ساعت 12:36 شماره پست: 332
اولین درک من از جنگ، صدای گوشخراش آژیر، دویدن به سمت زیرزمین  و پناهگاه، صدای ترسناک ضد هوایی ها، صدای انفجارها و شیشه شکستن ها و ترسیدن ها بود.
درکی مبهم از جنگ در ۴ - ۵ سالگی و اسم شهید و شهادت و دفاع مقدس و فامیل ها و همسایه های شهید و بعدها هم آزادگان و روایت فتح و....
در کنار فیلم های جنگی، یادم می آید در کتاب سوم یا چهارم ابتدایی لغت ((جنگ تحمیلی)) برایم سوال ایجاد می کرد. این که جنگ تحمیلی یعنی چه؟ خیلی ذهنم را آزار می داد.
سوم خرداد و سالروز آزادی خرمشهر برای بزرگترها خیلی خاطره انگیز بود ولی برای ما نه! اصلا درکی نداشتیم که چرا خرمشهر باید سقوط کند که آزاد شود؟ آنقدر تبلیغات و اطلاع رسانی درباره جنگ در این ۲۰ ساله کلیشه ای، شعاری و غلط بود که فکر می کنم اکثر افراد متعلق به نسل ما درک صحیحی از جنگ ندارند. شاید بیش از همه فیلم ها بود که تصویری از جنگ به ما می داد و در این میان فیلم های اولیه آنقدر شعاری و غیر حرفه ای بود که از شهدا و رزمندگان افرادی آرمانی و غیر قابل دسترسی می ساخت. بعدها ((لیلی با من است)) این کلیشه ها را تا حدودی شکست، ((آژانس شیشه ای)) آن را امروزی تر ساخت و ((اخراجی ها)) آن را به لجن کشید!! این مثال ها را از آن رو می زنم که سیاستگذاران هیچ تلاش جدی دیگری برای درک ما از جنگ نکردند. و نسل ما همواره در این مدت نمی دانند جنگ چه بود؟ برای چه بود؟ چرا ادامه پیدا کرد؟ و واقعا کدام طرف پیروز شد؟
من گرچه سعی می کنم نسبت به تاریخ معاصر ایران بی توجه نباشم و مطالعاتی درباره مشروطه و انقلاب اسلامی داشته ام، اما همواره جنگ برایم نقطه تاریکی بوده است.
در این میان خاطرات سیده زهرا حسینی با نام ((دا)) از مقاومت ۳۳ روزه در خرمشهر، شهدای آن دوران، جان فشانی ها، سختی ها و مرارت ها و بدبختی های زمان جنگ که گریبانگیر بخش زیادی از جمعیت ایران شده بود، درک بهتری از آن دوران را برایم رقم زد. وقتی دیدم که این کتاب ۸۰۰ صفحه ای به چاپ هفتاد و سوم رسیده و بیش از ۱۰۰ هزار نسخه از آن به فروش رفته، خوشحال شدم که افراد زیادی توانسته اند با این برهه از تاریخ کشورمان آشنا شوند. چرا که قلم و نگاه در این کتاب در عین کاستی ها و اغراق ها و انحراف ها که قابل چشم پوشی است، بسیار به دور از شعار و شعار زدگی و عوام فریبی و تقدس زایی است. جنگ و دفاع جانانه از میهن به بهترین شکل و ملموس ترین حالت در این کتاب به تصویر کشیده می شود و گاه آدمی می بیند که همراه با راوی در حال اشک ریختن برای مظلومیت ایران و ایرانی است... و وقتی دیدم که داریوش مهرجویی و بعضی از بازیگران ابراز تمایل برای فیلم ساختن از این خاطرات کرده اند، خیلی خوشحال شدم. امیدوارم این موضوع به واقعیت بپیوندد و جنگ و دفاع و رزمندگان و شهدا و جانبازان آن گونه که باید به ایران امروز معرفی شوند.
چه جمهوری اسلامی ای!!
نوشته شده در جمعه یکم آبان 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 333
چه جمهوری اسلامی خوبی برای خودمان درست کردیم!



من و زندگی
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آذر 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 334
بیش از آن که من زندگی را هدایت کرده باشم زندگی مرا هدایت کرده است
بیش از آن که من تصمیم گرفته باشم زندگی برایم تصمیم گرفته است
بیش از آن که فکر می کردم قضا و قدر زندگی ام را رقم زده است
همین جاست که می بینم آذر ماه ۸۷ - آذر ماه ۸۶ - آذر ماه ۸۴ آذر ماه ۷۹ و... چه ایده ها و اهدافی بود و امروز زندگی ام جای دیگری است.... نمی دانم آذر ۸۹ کجای این دنیا ایستاده ام؟!
کاش نمی رفتی ای پیر فرزانه
نوشته شده در دوشنبه سی ام آذر 1388 ساعت 23:55 شماره پست: 335
در این 2 روز هر لحظه یاد چهره پاکش می افتم لرزه بر تنم می افتد... لرزه ای از جنس لرزه مقابل مرقد مطهر امیرالمومنین
این که من و امثال من باید در این دنیا باشیم و این بزرگان زیر خاک
جنازه اش در حیاط منزل شخصی اش، صورتش رو به آسمان، آرام و زیبا.... بستگانش دورش بودند و در حال شیون و زاری و من هنوز در بهت و ناباوری که چگونه از دستش دادیم آن پیر فرزانه را
در این دو روز بارها خاطراتم از او زنده شد... از اولین دیدارها... از شوخی ها.... از انگلیسی صبحت کردن ها.... از آمدن به منزلمان... از تفقدش بعد از چند روز بازداشت...
 از اوج اخلاقی بودنش... از درد حقوق بشر داشتنش.... از بزرگی اش و بی آلایشی اش ... از تقوا و خداترسی اش
این دو روز فکر کردم بسیار به تنها شدنمان.... بی کس شدنمان...

بارها در در این دو روز به عکسش به خاطراتش مراجعه کردم... در جمع تشییع کنندگان هزاران نفری .... در حالی که مردم شعار می دادند و از فرصت نبودنش نیز بهره می بردند... در مسجدی که قرار بود مراسم ختمش را بگیرند... در بیت غم آلودش... در فضایی که امشب وجود دارد و عکسهایش از در و دیوار زدوده می شود... بارها فکر کردم به این خاطرات و به این غم ها
تو تعریف جدیدی از مظلومیت دادی
تو مظلوم زیستی و مظلوم رفتی و مظلوم خواهی ماند
می دانم روزی مجسمه ات و نامت بر تارک تاریخ ایران می درخشد اما اینها مرا چه سود؟
کاش باز لحظه ای می دیدمت با آن لرزش دست هایت و آن صفای باطنت
کاش باز بودی و بودی
کاش من رفته بودم و رفتنت را نمی دیدم
کاش نمی رفتی ای پیر فرزانه

این روزها
نوشته شده در پنجشنبه یکم بهمن 1388 ساعت 23:7 شماره پست: 336
این روزها ....
پس از بارها فکر کردن به رفتن آن یار پیر
پس از بارها استرس از آینده....
پس از بارها فکر کردن به مشکلات پیش رو و مسائل اقتصادی و کاری و...
پس از دیدن فیلم های آزاردهنده روز عاشورا و  غم کشته شدن مردم
پس از بیم و امیدهای فراوان
این روزها....
خبرهایی می شنویم که شاید بتوان امیدی برای آینده دید
شاید....
ایستادگی
نوشته شده در پنجشنبه بیستم اسفند 1388 ساعت 0:49 شماره پست: 337
یادش به خیر  حدود ۵ - ۶ سال قبل بود در دانشگاه شهید بهشتی و در انجمن اسلامی دوستان سبب خیر شده بودند و آقای احمد قابل چند جلسه ای به صورت خصوصی در محل انجمن به سوالات ما پاسخ می داد.
۵ - ۶ دانشجوی جامعه شناسی بودیم که هر هفته پای صحبت های آقای قابل می نشستیم و درباره تعقل و تعبد سوال می کردیم و جواب می شنیدیم و سوال های جدید در ذهنمان می پرواندیم. بی گمان وضعیت دینداری و اندیشه من نسبت به دین و عقل نشات گرفته از آن سری جلسات است... خیلی با حوصله و با دقت و جسورانه و عالمانه از دین می گفت از نوآوری در دین از نواندیشی دینی و تعریف های جدیدش از دینداری و نسبت وثیق دینداری و عقل مداری
هر هفته وقت می گذاشت و می آمد و بی توقع و بی منت برایمان استادی می کرد و می رفت
آخرین جلسه که مصادف با آخرین روزهای تحصیلی بود بعد از صحبت های علمی کمی هم از زندانهایش و بازجویی ها و برخوردهایش گفت تجربیات جالبی داشت و بسیار از جسارت ها و ایستادگی هایش گفت که برایم بی شک درس آموز بود.... هر روز آماده بود که بازهم به زندان رود و آنجا خیالش راحت باشد.
خیلی به آیت الله منتظری علاقه داشت و از این که در روز وفات آن مرحوم در راه آمدن به قم دستگیرش کردند دلم خیلی سوخت... اما وقتی ۲ - ۳ روز قبل در سایتها دیدم که او را با غل و زنجیر و دست بند و پابند به دادگاه آورده اند.... جگرم سوخت!
خدایا چرا اینان این می کنند با خود چرا؟
پایان 88
نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 0:5 شماره پست: 338
امسال سال عجیب و غریبی بود
برای اتفاقاتی که در طول این یک سال تجربه کردم و تجربه کردیم می توانم القابی بگویم:
سال شور و شوق
سال عوام فریبی
سال نکبت و بازگشت نکبت
سال خیزش عمومی و انتقاد سراسری
سال راهپیمایی های نسل سوم سال اعتراضات طبقات بالا
سال در انتظار بودن
سال باتوم خردن و گاز اشک آور دیدن و دویدن
سال وارونه شدن خیلی چیزها
سال زندان و زندان و زندان
سال پرونده دار شدن
سال ضرر و ضرر و ضرر
سال رفتن او
سال رشد و ثبات
سال مشهور شدن و پختگی
سال رکود
سال فکر کردن برای تغییرات اساسی
سال ۸۸ هم تمام شد باتمام خوشی ها و سختی ها و غم ها و ناگواری ها....
برای سال بعد برنامه هایی است که امیدوارم سال خوبی برای همگان باشد.

هیچ نظری موجود نیست: