۱۳۸۹-۰۸-۰۷

آبان 1385

یک سنت و سختی قضاوت
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان 1385 ساعت 23:36 شماره پست: 174
ختنه زنان! یک سنت که به راحتی و در نگاه اول می توانیم بگوییم غلط است و امری انحرافی. اما شاید همیشه به همین راحتی ها نباشد.
اکثر جامعه شناسان پوزیتیو و محافظه کار بر آنند که وظیفه محقق اجتماعی تنها نگاه به جامعه است و شناخت آن. و برخی دیگر که پیش تر رفته اند، معتقدند اگر هم یک محقق بخواهد نظر بدهد باید از پوسته و لیبل محقق اجتماعی بیرون آید و در نقش روشنفکر ابراز نظر کند.... اگر هم با اینان به طور کامل موافق نباشیم،  وقتی به چند فرهنگی و تکثر تمدنی و کثرت عقاید معتقد باشیم، دیگر سخن از درست و غلط یک فرهنگ و سنت خیلی سخت است. از این رو برای من به عنوان یک دانش آموز جامعه شناسی خیلی راحت است که بگویم یک خصلت فرهنگی یا خرده فرهنگ ما مثلا نیک است اما این که راحت بگویم این سنت و نگاه و عقیده غلط است، تا تجربه اجتماعی و تاریخی ثابت نکرده باشد، خیلی سخت است!
مثلا این که می شنویم در هندوستان برخی اقوام در ایامی خاص صف می کشند و ادرار گاو می نوشند!... یا اسکیموها برای میهمان نوازی چه می کنند! ... از دید دیگران، برخی شیعیان برای یک امامشان که ۱۴۰۰ سال قبل شهید شده با قمه بر سر و صورت خود و حتی فرزندان خردسالشان می زنند!... یا از این قبیل رفتارهای جمعی که کم نیست و هر کس در هر جا و هر زمان از شنیدنشان تعجب می کند. در قبال هر یک از اینها اعلام نظر علمی شاید آسان نباشد!
نمونه ای که چندی پیش بیشتر با آن آشنا شدم، ختنه زنان بود...  یک داستان و تجربه بسیار تلخ  از زنی که چنین بلایی بر سرش آمده بود و روزانه بر سر بیش از ۶۰۰۰ هزار دختر دیگر می آید! واقعا آدم می ماند چه بگوید در قبال این رفتارها.... از یک طرف دم از حقوق انسانها و احترام به عقاید و سنت هایشان می زنیم از طرف دیگر در مقابل حقوق بشر و حقوق کودکان و... نمی دانیم چه بگوییم؟ جالب است که در همین مورد جنجالی در آمریکا به پا شده و پدری آفریقایی تبار به علت این کار به ۱۰ سال زندان محکوم شده اما تبعا برخی مخالف محکومیت او هستند!
اگر بخواهیم بگوییم  این سنت غلطی است و باید منسوخ شود! خوب ممکن است آفریقایی هم به خیلی از سنتهای ما ایراد بگیرند! و از جمله ختنه مردان را هم غیر انسانی بدانند! اگر بخواهیم بگوییم که عقل جمعی و اخلاق و دین یا هر معیار دیگری  است که تعیین کننده است، آنها هم ممکن است بگویند عقل جمعی و دین و مذهب و فرهنگ ما چنین گفته است! و در این شکی نیست که مذهب ما و رفتار مذهبی ما و سنت و فرهنگ ما نیز از سوی دیگران ممکن است مضحک و ضد انسانی و غلط باشد!! اگر بگوییم عقل مدرن است که ملاک است، باز هم معیار جامع و مانع و دقیق و صحیحی به نظر نمی رسد! اگر بگوییم هر سنتی غلط است و باید همه مدرن شوند و از قالب سنتها بیرون آیند، باز حرف بی منطق و نشدنی و غیرکارکردی زده ایم! فکر بهتر است هیچ نگوییم یا تنها به این اکتفا کنیم که از نظر من و با مقتضیات مکانی و زمانی من چنین رفتاری غیر انسانی به نظر می رسد. دیگر آن که خدا را شکر کنیم چنین سنت هایی نداریم و البته یک درس اجتماعی هم بگیریم که هر سنت و عقیده ای قابل دفاع نیست! البته همه اینها از سختی قضاوت درباره یک سنت کم نمی کند.

آقا با عینک دسته سیاه!
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم آبان 1385 ساعت 1:39 شماره پست: 175
 خانواده اش  ـ همسرش که قبلا رفته بود پس دو پسرش ـ  را به فرودگاه رساند که بروند اروپا و از آنجا هم به آمریکا... این چند وقته خیلی اصرارش می کردند که او هم بیاید، اما می گفت: (من همین ایران را دوست دارم. با همه زشتی ها و مشکلات و کاستی ها! اگر بشه بهتون سر می زنم اما می دونم شما هم حتما دلتون تنگ می شه و برمی گردید!) البته خودش هم در گفته اش شک داشت، اما نمی تونست به این راحتی ها بره.
در مسیر برگشت از فرودگاه تا خانه، همه اش در فکر بود... بودن یا نبودن، مسئله این است!... به خانه که وارد شد،  یجور دیگری شده بود، شاید بچه هایش قبلا هم خیلی توی خونه نبودند، اما یک غمی توی دلش خونه کرده بود. لیوانی پر از آب کرد و در حال نوشیدنش بود که صداهایی از طبقه پایین به گوشش خورد، وحشت زده نگاهی کرد و دید دو نفر ظاهرا دزد در حال جست و جو در منزلند، حتما قبل از او آمده اند و از آمدنش نیز خبر دار نشده اند و حالا هم در حال بالا آمدن از پله ها بودند. فرصت سر و صدا و تلفن زدن و... هم نبود، موبایلش هم اون طرف هال گذاشته بود و البته حوصله دردسر هم نداشت، رفت اتاق خواب و توی کمد دیواری به زحمت خودش را جا داد... تا دزدان بیایند و هرچه می خواهند ببرند و بروند. اما از بخت بد، بعد از چند دقیقه ای، یکی از دزدان به سراغ کمد  آمد و دیدش، وحشت زده، دیگری را صدا زد و کشیدش بیرون.... (تو اینجا چه کار می کنی؟)ترسید، اونی که اول دیده بود جوان بود و با موهای ژل زده و تیپ اسپرت، دیگری اما جاافتاده تر و با یک سیبیل کلفت! گفت: (من اومدم دزدی اما دیدم شما دو نفرید ترسیدم و رفتم قایم شدم) ... نگاهی به هم کردند و گفتند: (اگر راست بگی که کاریت نداریم! وای به حالت اگه...) کوچیکتره گفت: (آخه با این وضع و قیافه کسی دزدی می کنه؟) بزرگتره گفت: (چرا که نه؟ حالا همه دزدند). یک کمی با هم پچ پچ کردند و بالاخره بزرگ تره  گفت: (باشه تو هم کمک کن اسباب و وسایل رو تو وانت بذاریم بعدا یک کاری می کنیم!)....
عجب موقعیت بغرنجی بود، باید با دو تا دزد اساس و وسایل خانه خودش را می دزدید... یکی دو تا از وسایل پنهان تر را نشان داد که مثلا چشمه ای جلوی دزدها رو کرده باشه و بهش شک نکنند! بالاخره وانت را بار زدند و در حین صحبت ها معلوم شد که آقایون دزدها می دونستند که صاحبخانه قصد خارج رفتن کرده! توی دلش گفت ولی خبر نداشتید که فقط بچه هایش می روند!... بعد از این که از ماشین رو از خونه بیرون بردند، گفت: (خوب. سهم منو بدید، که رفع مزاحمت کنم.) گفتند: (نه اینجوری که نمیشه می آی می ریم قشنگ حساب و کتاب می کنیم، بعد!) گفت: (پس من می رم آدرسی تلفنی بدید بعدا حساب کنیم!) بزرگتره گفت: (نه اینجور که نمی شه! حالا با ما بیا آقا هم ببینتت!) فکر کرد بدود و فرار کند اما با هیکلی که داشت، می دونست گیر می افتد و بدتر می شود! فکر کرد داد و فریاد کنه باز هم از دزدا ترسید ... سرانجام توی وانت به زحمت خودش را جا داد و سه نفری به سمت جاده کرج راه افتادند، یکی دو بار خواست توی راه ازشان جدا شود و بگوید جنسها همه برای خودتان، اما ترس شک کردن اونا را داشت و ته ذهنش هم می گفت: (می روم جایشان را یاد می گیرم و فردا به پلیس می گم).
یکی از شهرک ها یا بهتر است بگویم حلبی آبادهای اطراف کرج، مقصدشان بود. تا حالا همچین محیطی ندیده بود. کثیف و زشت و بچه های برهنه که توی همون تاریکی شب، برهنگی و کثیفی و گرسنگی شان داد می زد! از ماشین پیاده شد و وقتی دور و برش را عده ای دیگر فرا گرفتند، ترسید! اما باز هم هیچ نگفت... همش توی دلش می گفت عجب غلطی کردم!... یک آدم هیکل گنده که ظاهرا رئیسشان بود، به بزرگتره گفت: (این یارو کیه؟) همش بهش می گفتند آقا و ماجرا را گفتند و یک کم پچ پچ  و  گفت: (عیب ندارده، قیافه اش بی خطره اما یک کم جنتلمنه!) اتفاقا سر و شکل سردسته دزدا هم به دزدی نمی خورد . توی تاریکی اصلا صورتش واضح نبود اما یک هیکل بزرگ مثل خود مرد و کت و شلوار و ریش و یک عینک دسته سیاه از اون قدیمی ها! بود که یادش ماند. آقا گفت: (اسمت چیه؟) مرد فکری کرد و گفت: (شاهرخ). یک چند تکه طلا و مقداری پول نقد بهش داد و گفت: (جنسای بزرگ رو که نمی خای! همینا برات کافیه)... یک کمی  الکی من و من کرد و مثلا قبول کرد... اجناس را خالی کردند و بعد از تقسیم غنائم، جوون تره خدافظی کرد و رفت و اون که جاافتاده تر بود، گفت: (حالا کجا می ری؟) مرد گفت: (والله طرفای شوش می شینیم!) گفت: (خوبه نزدیک هم هستیم. بیا تا یکجایی برسونمت.) وقت رفتن سردسته دزدا اومد. دستش رو گذوشت روی شونش و آروم توی گوشش گفت: (ببین اگه بخواهی با ما کار کنی می تونی، یک وانت بهت می دیم و یک وردست و بقیه اش رو هم به موقع می فهمی! اما اگر بخواهی لو بدی و مامور باشی و... پدر خودت و همسایه هات و هفت جد و آبادت رو جلوی خودت می سوزونیم! همه جام آشنا داریم!) مرد آب دهانش رو قورت داد و نگاهی به دسته سیاه عینک آقا کرد و هیچی نگفت. آقا دستش را برداشت. مرد کنار دزد سیبیل کلفت سوار ماشین شد و راه افتادند و توی راه هم هرچی دروغ بلد بود برای دزد تعریف کرد از دزدیهاش و کارهاش.
نزدیکی های راه آهن که پیاده شد، گفت بقیه را پیاده می رم و راهی نیست! بعد از دور شدن وانت هم یک دربست گرفت تا خونش توی زعفرانیه.... ساعت از ۲ گذشته بود. پول و طلاهایی که غنیمتی اش بود را گوشه ای پرت کرد و رفت توی فکر. تا صبح نخوابید هی فکر می کرد و به خودش لعنت می گفت که چرا نرفته! از یک طرف هم خدا را شکر می کرد که بلایی سرش نیامده...
صبح زود به یکی از دوستان صمیمی اش تلفنی جریان را گفت و قرار شد با هم یک کلانتری توی غرب تهران بروند که اون دوست توی اونجا آشنا داشت. ساعت ۹ صبح جلوی کلانتری بودند و داخل شدند... دوستش پرس و جو کرد و فهمید آشنایش فعلا خارج از اداره است و تا ساعت ۱۱ می آید. مرد گفت: (بیا بریم حالا یک شکایتی تنظیم کنیم تا آشنات هم سر برسه!) پرس و جو کردند و گفتند باید به سروان ... مراجعه کنید. وارد اتاق سروان ....که شد، سر سروان که هیکلش هم کم درشت نبود، به دیگران گرم بود، دوستش رفت جلو تا سلام و علیکی کند، اما مرد سرجایش  ایستاده بود! نگاهش به دسته سیاه عینک سروان بود و خشکش زده بود! تا سروان سرش را به طرفش چرخاند تا جواب دوست را بدهد، مرد بی وقفه رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت، دوستش هم دنبالش بیرون آمد و گفت: (چرا رفتی؟) مرد گفت: (می خام برم!) گفت: (کجا بری؟ صبر کن حالا رفیقم می یاد)... گفت : (نه! می خام از ایران برم!) گفت: (آخه چرا؟ چرا یکدفعه اینجوری شدی؟) هیچ نگفت و سریع رفت....بالاخره توی خونه بود که به دوستش گفت: اون سروانه همون سردسته دزداست!
و البته هفته قبل بود که بعد از فروش خانه و نقد کردن اموال، او هم پرواز کرد و رفت پیش خانواده اش! نمی دونم شایدم پشیمون شد و زودی برگشت....... (واقعیتی با کمی تلخیص و تغییر)

نتیجه تحقیقات پزشکی روی دیوار
نوشته شده در جمعه نوزدهم آبان 1385 ساعت 15:33 شماره پست: 176
ظاهرا تحقیقات پزشکی به دو نتیجه مهم رسیده است که خوب است دولت مهرورز نیز بدان توجه کند. این تحقیقات روی باکس شرکت مخابرات در خیابان ارم قم درج شده است که البته یکی قدیمی است  و دیگری، اما جدید! ((سیگار = سرطان و بدحجاب= ایدز)). در این تحقیقات ظاهرا بد حجاب به عنوان یک شیئ مطرح است نه فرد و این شیئی خطرناک موجب ایدز می شود.
بعضی وقتها واقعا دانایی و شعور و آگاهی بخشی در مرکز تبلیغ تشیع  در شیعه ترین شهر و کشور اسلامی به همین شکل است که می بینید. از همین نمونه روی دیوار یک مسجد: بی حجاب احمق، حجاب مصونیت نه محدودیت!

بسی امید!!
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم آبان 1385 ساعت 0:1 شماره پست: 177
مدتی بود برای ارائه یک مقاله در یک همایش روی منابع تاریخی مشروطه کار می کردم، کم و بیش سه - چهار کتاب و چندین مقاله درباره مشروطه و تاریخ آن را خواندم... به این طریق هر روز نا امیدتر از دیروز می شدم، خیلی  اسفناک است وضعیت تاریخی ما! خیلی درام است سابقه روشنفکران و برخی روحانیون ما! خیلی تاسف انگیز است بلاهایی که بر مشروطه مان آمد! نهاد سازی های ما، ساختار اجتماعی و فرهنگی، فرصت هایی که از دست داده ایم، پیشرفت هایی که کرده ایم و در مقابل پیشرفت هایی که نکردیم و پسرفت ها! ... کم کم دیدم دیگر نمی توانم بخوانم و  چند روزی  است اصلا دل و دماغ برای ادامه کار ندارم و آن را رها کرده ام....
البته علتش این هم است که این آگاهی ها نسبت به تاریخ،  همراه می شود با آگاهی از وضعیت سیاسی و اجتماعی امروز ما، و بالتبع مقایسه می شود و در پی، وضعیت و نگاه به آینده خیلی بدتر می شود! خبرهایی که گاهی می شنویم: رسمی و غیررسمی، مشکلات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و...، دولت ما و داستانهای دنباله دار آن! و وقایع این چند روزه داستان انتخابات، رد صلاحیت ها، حریم خصوصی آدمها و ویژگی ضایع ما ایرانی ها، و.... بعضی وقتها آرزو می کنم کاش این همه نسبت به برخی مسائل مطلع نمی شدم و اینقدر حس انتقادی را از دانشگاه و جامعه شناسی به غنیمت نمی گرفتم! چرا که می بینم آنان که بی اطلاعند و بی خیال، چه خوشتر زندگی می کنند!
غیر از ناامیدی کلمه دیگری به ذهنم نمی رسد از این وضعیتی که در آن هستیم! شخصا و نسبت به آینده خود اصلا ناامید نیستم، من که با توفیق خدا، بالاخره تا بشود ادامه تحصیل می دهم و سعی می کنم مفید برای خود و دیگران باشم و نانی و زندگی و.... اما نگران آینده ایرانم! ایرانی که هر چه می گذرد می بینم ........  چه بگویم؟
یکی از بهترین دوستانم داستان جالبی رقم زده است! وصیت کرده و از من هم تعهد گرفته که بعد از مرگش اسناد و مدارک تاریخی که طی سالهای متمادی جمع آوری کرده را من نگه دارم تا روزی که حکومت یا وضعیتی حاکم شود که دسترسی به اسناد تاریخ معاصر ایران برای عامه محققان با گرایش های سیاسی مختلف میسر شود، هر چه فکر می کنم می بینم من و فرزندانم (اگر داشته باشم) گور را خواهیم دید، اما این وصیت را عملی نمی توانیم کنیم!
با خود می گویم:  (غم دنیی دنیّ چند خوری باده بخور        حیف باشد  دل دانا که مشوش باشد) اما چه حاصل که نه باده ای است و نه جام می و نه دل دانا، هرچه هست بی خبری و بی ثمری و غم و غصه دنیا! (جام می و خون دل هر یک به کسی دادند!) چه بگویم؟.....جز ناامیدی نسبت به ایران! امیدوارم این یاس، موسمی باشد و بگذرد... دلم خوش است به این که در ناامیدی بسی امید است! حالا نمی دانم این ((بسی امید)) ما کجاست؟

هیچ نظری موجود نیست: