۱۳۸۹-۰۸-۰۷

وبلاگ قدیمی خانه جدید

بی گمان فیل تر کردن سایت ها و وبلاگ ها در ایران به خاطر ترس است!
ترس از انحرافات اخلاقی از یک سو برای سایت های انحرافی
و ترس از نوشته های سیاسی برای این که خلاف مصالح نظام جمهوری اسلامی تبلیغ و اطلاع رسانی نشود!
به نظر من فیل تر کردن خصوصا در مورد سایت های سیاسی و نوشتجات اجتماعی و انتقادی بی شک از روی قدرت نیست اگر حکومت قدرت داشت می توانست یا این موارد را راضی کند، یا خودش آن قدر قوی عمل کند که آنان مشتری ای نداشته باشند
و برای من تعجب است این همه هراس و این همه واهمه! این همه مردم گریزی و نمایش! این همه ادعا و دروغ و فریب و نیرنگ و نفاق! این همه ....
چند روزی است وبلاگ من هم در خدای من فیل تر شده است.... بیش از ۵ سال در آن می نوشتم... خیلی جاها خود سانسوری کردم خیلی حرفها را ننوشتم خیلی خبرها را ننوشتم خیلی عکسها را نگذاشتم خیلی انتقادها را فرو خوردم و چند مدتی بود که اصلا جدی نمی گرفتمش و مامنی شده بود برای درد دل ها و واگویه هایم...  خیلی هم سیاسی نبود... اصلا چیز مهمی هم نبود! برایم سوال است که چرا وضعیت اینگونه بسته می شود؟ چرا افکار من هم با این همه خودسانسوری تحمل نمی شوم؟  اگر برای مثال بخواهم از دانسته ها و خبرها و مشاهدات و ولخرجی ها  و بسیاری موارد در مورد همین چند روز اخیر قم که تنها بخش کوچکی از حقیقت است، بنویسم چه می شود؟!
به هر حال در این وضعیت که سایت مراجع گرانقدر و بسیاری سایت های علمی و حتی سایت سید محمد خاتمی فیل تر میشود فیلتر شدن باعث افتخار هم هست! اما با این وضعیت ایران ما را چه می شود؟
ایران مان را چه می شود؟

پ.ن: قصد داشتم در همان وبلاگ قبلی که بدان عادت داشتم بنویسم و شاید هم اصلا دیگر ننویسم اما وقتی دیدم مسئولین مزدور بلاگفا وبلاگم را و دسترسی من را به نوشته هایم را مسدود کردند، این وبلاگ را در بلاگر ثبت کردم.
تا خدای چه خواهد و دنیا چگونه بگردد!

چقدر چرا

این روزها همه کار می کنم و همه اش کار می کنم....
در یک روز سمینار و نمایشگاه برگزار می کنیم... کارهای مردم را راه می اندازیم... مجله و تاریخ می خوانم... فیلم ها و دی وی دی های دوستان را می بینم... به تهران و اطراف برای یک سری بیزینس و نمی دانم چه می روم... و کار می کنم. امروز فکر می کردم چرا اینقدر فعالم؟ چرا باید هر روز ایده های جدید وکارهای جدید را بپرورانم و ...
چرا باید جشن عروسی برادر کوچکترم را یک ساعت دیر بروم؟ چرا باید جشن عروسی یکی از بهترین دوستانم را نرسم بروم و حتی وقت نکنم تلفنی از او معذرت بخواهم؟ چرا از کارهای فرهنگی و مورد علاقه ام دور شده ام؟ چرا اقوام فکر می کنند با همه آنها قهرم و از آنها دورم؟
چرا این تناقض بزرگ در ذهن و فکرجای گرفته... دنبال پول نیستم آدم پولکی هم نیستم برای پول هم کار نمی کنم ولی ظاهرا بخش عمده ای از زندگی ام را فعالیت هایی در بر گرفته که انگار دنبال پول هستم؟
اما در نهایت امشب را می بینم که عده ای را شاد کردم... عده ای در کنارمان نان می خورند... و چه ارزشی بالاتر از این؟
چقدر چرا دارم و نمی دانم چرا این چراها را اینجا می نویسم؟ اینجایی که موقعی مامن و پناهگاهم بود... موقعی دوستش داشتم... موقعی مثل بچه یتیم ها بود ... و امروز هزاران چشم دوست و آشنا آن را می بینند و ذهن تناقض گویم را می بینند و من با چراهایم در مقابل، معذبم!

نیمه اول 1389

داستان من و نسوان
نوشته شده در سه شنبه هفدهم فروردین 1389 ساعت 0:37 شماره پست: 339
قبل از عید با مشورتی که با همکاران داشتیم برای شرکتمان تصمیماتی گرفتیم از جمله این که بعد از عید عذر یکی از کارمندان خانم را بخواهیم.
قبل از عید هم حقوق و عیدی اش را دادم و برگه تسویه حساب را ازش گرفتم. گفت ظاهرا خیلی از من راضی نیستید و من مشکلاتی داشته ام و بعد از عید بهتر می شوم و.... در ایام عید که کمی سرم خلوت تر بود و بیشتر می تونستم تجزیه و تحلیل کنم و برخی کتابهای مدیریتی و ... را هم می خوندم به این نتیجه رسیدم که یک فرصت دیگه به این خانم بدهم.
شنبه صبح که آمد هیچ نگفتم تا این که عصر به او از تصمیم شرکت گفتم و این که تنها تا آخر فروردین فرصت دارد. کمی توجیه کرد و مسائلی را گفت و به هرحال قرار شد تا این تاریخ بماند.
اما دیروز ظهر بعد از کار گفت من بروم؟ گفتم می خواهی زودتر بروی خوب برو. رفت و از بیرون برایم اس ام اس زد که فلانی من دیگر سر کار نمی آیم!
برای یکی از همکاران هم اس ام اس زده بود که فکر کردم با منت دارم اینجا کار می کنم و...
تا اینجای کار کمی تعجب کردم که چرا این طور شد؟
جالب اینجاست که امشب به شرکت آمد و گفت آمده ام امانتی ام را بگیرم... رفتم که سفته اش را بدهم باز هم توجیهاتی کرد و چیزهایی گفت و من هم گفتم شما با منت اینجا کار نمی کردید من گفتم که تا آخر فروردین فرصت دارید و همان موقع خودتان می فهمید که اینجا می توانید کار کنید یا نه!
 با شکایت گفت: شما چرا اینجوری هستید؟ من جای قبلی که کار می کردم وقتی کمی از حقوقم را خواستند پورسانتی بدهند من نرفتم و آنها چند بار زنگ زدند اما شما یکبار هم زنگ نزدید! بیچاره خانمتان اگر قهر کند هیچ سراغش را نمی گیرید! .... من دیروز از یک مسائلی ناراحت بودم و به خاطر آن رفتم و بغض داشتم و می خواستم گریه کنم و...
نمی دانستم تعجب کنم یا بخندم گفتم: شما خانم ها هم ظاهرا خوب اهل گریه اید؟
گفت: آره ما اشک مان دم مشک مان است و....
چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم و گفتم: البته من در مدیریت سعی کرده ام با همه رفیق باشم و دوستانه برخورد کنم و.... گفت بله این طور هست ولی بعضی وقتها هم خیلی عصبانی می شوید و ابروهایتان را بالا می برید و به من نگاه نمی کنید و چیزهایی می گویید....
باز هم در عجب شدم....
به هرحال او دوباره قرار شد که سر کار بیاید و تا آخر فروردین آزمایشی فعالیت کند
و من در این فکر که چه تعجبها باید بکنم از این جماعت نسوان!
تاوان
نوشته شده در جمعه بیست و هفتم فروردین 1389 ساعت 12:15 شماره پست: 340
یکی از دوستان (که کم و بیش با هم در کارهای شرکت همکاری می کنیم و در مدت حدود ۲- -۳ ماه همکاری با هم رفیق شده بودیم و قرار بود مسافرت برویم و... ) قبل از عید در حین صحبت هایش گفت: دیروز یک پسر ۱۵ - ۱۶ ساله را حسابی زدم!! تعجب کردم به اخلاقش نمی آمد که اهل زدن باشد. گفت: دیروز رفته بودم خونه خانمم که دیدم بعدازظهر یک سنگی به شیشه خورد... تکرار  شد و تکرار شد تا این که رفتم بیرون و دیدم آن پسر ۱۵ - ۱۶ ساله با ترس کنار در ایستاده است بالاخره کاشف به عمل آمد که آقای پسر خواهر خانمم را از مدرسه تا خانه تعقیب کرده و بعد از ظهر می خواهد او را بیشتر ببیند! من هم حسابی کتکش زدم با مشت و لگد  به جانش افتادم و او هم گریه می کرد و می گفت من یتیمم و نفرینت می کنم و ...
دوست همکارمان که این داستان را تعریف می کرد می خندید و من با تعجب نگاهش می کردم... یادم نیست آن چه در ذهنم بود را به او گفتم یا نه؟ که شاید مشکل از دختر هم بوده و...  بالاخره با کتک که کاری حل نمی شود و....
گذشت و ۲ - ۳ روز بعد که قرار بود این دوستمان بیاید نیامد باز هم نیامد پیگیر شدم و فهمیدم که با موتور قشنگی که داشت و ۲ میلیون خریده بود با یک وانت تصادف کرده و داخل جوی آب افتاده و پا و دستش شکسته و یک انگشتش هم قطع شده و خانه افتاده....
وقتی به دیدنش رفتم هر چه خواستم از تاوان!! بگویم دلم نیامد حدس زدم خودش بیش از هر کس دیگر فهمیده این دنیا هم دار مکافات است...
آشفته و ....
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 23:21 شماره پست: 341
چند روزی است آشفته حالم و پریشان ... در جمعم بی توجه به جمع... در شک ام و ....
امشب تفالی به حافظ زدم :
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز                    بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز 
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو               تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم  هنوز 
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من         در میان پختگان عشق او خامم هنوز 
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن            میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب                 میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو       اهل دل را بوی جان میآی از نامم هنوز 
 در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت                جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
 ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان              جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
 در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش                       آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
امشب
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1389 ساعت 23:52 شماره پست: 342
امشب ...
بعد از اتفاقات اخیر برای خودم ... بعد از دیدن فیلم دیدنی طلا و مس... بعد از خواندن رمان خواندنی ((من او)).... بعد از چند روزی بازگشت...
بعد از مدتها یک نماز خواندم!
نماز که می خوانم روزها و شبها و صبح ها و...
اما نماز را گفتم... آن ارتباط با معبود.
خدای من باز هم نصیبم کن.
و الله یقدر
نوشته شده در چهارشنبه پنجم خرداد 1389 ساعت 0:0 شماره پست: 343
چند سال قبل که بعضی وقتها قسمت روشنفکری ذهنم بر قسمت سنتی اش می چربید، آن وقت هایی که رمان های پائولوکوئیلو را بیشتر باور داشتم و... سعی می کردم به خودم بقبولانم که تقدیر خیلی موضوع جدی ای نیست . آدم خودش است که آینده اش را می سازد.
الان هم که اینجای زندگی هستم می بینم که بعضی وقتها قسمت هایی از زندگی را خودم به این سمت برده ام و قسمت هایی هم تقدیر خداوندی و روزگار بوده است.
سال گذشته که آقای خاتمی نیامد و به جایش آقای میرحسین آمد... در جلسه اعلام این موضوع، اولین یا شاید هم آخرین حرفش این بود که والعبد یدبر و الله یقدر... بنده تدبیر می کند و خدا تقدیر می کند! و در این یک سال دیدیم چه تقدیرهایی برایمان رقم خورد.
نمونه دیگر این تدبیر و تقدیر را سر یک موضوع  پیش پا افتاده دیدم. ایام عید بود که می خواستم ماشینم را عوض کنم... کمی در مسافرتها اذیت می کرد و من هم که آدم تنوع طلبی هستم به برادرانم هم گفتم که می خواهم ماشینم را عوض کنم و یک ۲۰۶ صندوق دار بگیرم و از مزایای آن گفتم و تحقیقات کردم و مصر شدم که حتما این کار را بکنم... برادرانم هم دوتایشان مثل من ۲۰۶ داشتند و یکی پراید و شاید هیچ یک نه قصد تغییر ماشین داشتند و نه شاید از ۲۰۶ صندوقدار خوششان می آمد... تقدیر اینگونه شد که من در همان ایام عید یک سمند خریدم و سه برادرم همگی در این یکی - دو ماهه ۲۰۶ صندوقدار خریدند.... همه اش در این فکر بودم که چقدر تدبیر ها و تقدیرها جالب است!!
این روزها دنبال تقدیر دیگری هم هستم و باز هم نمی دانم تدبیرهایم موافق تقدیرها هست یا نه؟؟
پنج پرده از یک سمینار
نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم خرداد 1389 ساعت 16:28 شماره پست: 344
پرده اول:
با دوستان در شرکت تصمیم می گیریم که دومین سمینار بین المللی را در قم برگزار کنیم. سمیناری با حضور دو سخنران انگلیسی و ۴ مدیر و استاد ایرانی. گرچه سمینار قبلی با حضور آقای گسکل مدیر سابق (ب ام و) از لحاظ مادی برایمان سودی نداشت ولی از لحاظ اعتباری و سد شکنی کاری بزرگ در قم بود. حمایت مدیران ارشد دولتی قم را هم کسب می کنیم و برنامه سمینار را برای ۱۰ خرداد می گذاریم. قراردادها منعقد می شود و در مدت حدود ۳ ماه حدود ۳۰ میلیون تومان هزینه صرف برگزاری سمینار می کنیم. تبلیغات تلویزیونی و محیطی و رسانه ای را به طور کامل انجام می دهیم تقریبا کل قم متوجه برگزاری این سمینار که با حضور ۲ استراتژیست بین المللی یک استاد دانشگاه مدیریت - یک مدیر خصوصی موفق - یک مدیر دولتی موفق و یک سخنران جوان دیگر است، می شوند.

پرده دوم:
شب قبل از سمینار است ۹ خرداد .... استادها در هتل هستند بیش از ۵۰۰ بلیط سمینار فروش رفته یا هدیه داده شده. قرار است خیلی از مسئولین قم بیایند. از استرس این چند روزه خسته شده ام برای کمی آرامش با دوستان می روم کاروس کت و شلوار بخرم. یک ساعتی معطل می شوم موبایلم را هم مخصوصا در ماشین جا می گذارم چندین زنگ و پیامک آمده...  از صبح یک بار موبایلم شارژ خالی کرده از بس تماس می گیرند... از اسپانسر اصلی و دیگر اسپانسرها - مترجم - دستگاه ترجمه - سالن - همکاران و...  به سالن می آیم کارها روی روال نیست آنها که مربوط به ماست انجام شده ولی کیف سمینار هنوز نیامده از استرس و خستگی تاب و توانی برایم نمانده است... همه کارها روی دوش من است و اگر فردا اوضاع خراب شود آبرویمان می رود و خستگی چندین ماهه بر سرمان هوار می شود... با خود فکر می کنم عجب کارهایی می کنم ... این چند روزه، فشار شورای تامین استان -  فشار افکار عمومی - تماس حراست ها و بازرسی ها - شایعه ها از این که جاسوس آورده ایم. دیدن آن صحنه که یک روحانی می آید کنار بنر سمینار و تعداد آرمهای حامیان ما و اسپانسرها که بالغ بر ۳۰ شرکت معتبر هستند را می شمارد و میر ود .... و همه اینها می آید کنار این که اسپانسر اصلی کیف را تا شب سمینار هنوز نیاورده است و کل کار را به هم ریخته است با مدیر شرکتش جر و بحث می کنم یک دفعه می بینم وسط سالنی که ده ها نفر مشغول کارند فریادی  بر سر او زده ام که همه را ساکت و مبهوت می کند.... پشیمان می شوم و آهسته می روم. شب به منزل می روم و حدود ساعت ۲ می خواهم بخوابم دل توی دلم نیست از فکر فردا... ناگهان یاد ((الا بذکر الله تطمئن القلوب)) می افتم... آرامشی کل روحم را فرا می گیرد تفالی به قرآن می زنم و راحت می خوابم تا صبح ساعت ۵ که بعد از آماده شدن به سالن می روم و کارها کم و بیش همه حل می شوند.
پرده سوم:
ساعت ۱۲ ظهر است سمینار به بهترین نحو در حال برگزاری است. ظرفیت سالن تکمیل است با بهترین کیفیت. طبق برنامه ریزی ها. نگاه می کنم صندلی خالی در میان ۵۳۰ صندلی به زحمت پیدا می شود. نماینده قم - رییس و اعضای شورای شهر قم - روسای ادارات و نهادهای قم آمده اند آقای لاریجانی و استاندار نماینده شان را فرستاده اند و مابقی هم مدیران صنایع و بانک ها و اصناف قم همه نشسته اند و به سخنرانی ها گوش می کنند... چقدر خوشحال می شوم از این که به هدفم یعنی کار آموزشی نزدیک شده ام کاری که فقط نمایشی و شعاری نیست همه آمده اند و همه دارند درباره مدیریت زمان و مدیریت خلاق می آموزند... لحظه خوبی است و باز یاد خدا که همه چیز از اوست.
پرده چهارم:
ساعت ۵/۲ ظهر است و با مجری هماهنگ می کنم که چه بگوید و برنامه را شروع کنیم از اتاق وی آی پی که بیرون می آییم دو آقا با ریش هایی انبوه جلویمان را می گیرند و می گویند از بازرسی هستیم و شما به مجری بگو که به حضار بگویند حجابشان را رعایت کنند! انگار آب سردی بر سرم می ریزند. ۱۰ دقیقه مراسم دیرتر شروع می شود که ما در آن راهرو به آن دو نفر حالی کنیم این کار به صلاح نیست! اصلا در ۵۰۰ نفر جمعیت، وجود چند مانتویی یا کم حجاب یا دو - سه کراواتی چه ایرادی می تواند داشته باشد؟ یاد آن روزهایی می افتم که از ایران می خواستم بروم! یاد حرف آن دوستی افتادم که می گفت در قم حرام می شوی!
پرده پنجم:
ساعت ۸ بعد از ظهر است سمینار تمام شده و همه با خیر و خوشی در حال رفتن هستند. آقایی می گوید در طبقه بالا حاج آقای...مدیر کل بازرسی و حراست دفتر تبلیغات اسلامی شما را کار دارد . می روم نمی دانم چرا اصلا نمی ترسم و استرسی دیگر ندارم. می گوید شما آقای ناظم زاده هستی؟ می گویم بله! می گوید فکر می کردیم سنت بیشتر از این حرفها باشد می گویم آره من سنی ندارم! کمی درباره خانواده می پرسد و معلوم است کل پرونده ما را حفظ است. از آبرو می گوید و شان دفتر تبلیغات  از حجاب و کراوات و آهنگ و.... لبخندی می زنم و می گویم سمینارهای شما را آمده ام به زحمت ۱۰۰ نفر جمع می کنید و ما ۵۰۰ - ۶۰۰ نفر از مدیران را جمع کرده ایم و کار آموزشی می کنیم و خدمت به استان و ارتقای فرهنگ عمومی و شما به این حواشی چسبیده اید. روحانی دیگر هم کنارش هست می گوید: نخیر حجاب حواشی نیست جزو اصول دین است و ... می گویم شما ۳۰ سال است به این اصول در قم چسبیده اید و قم امروز از فاسد ترین شهرهای قم است از همه لحاظ! می گوید نه و می گویم من جامعه شناسی خوانده ام و چیزهایی می بینم که شما نمی بینید من جوانم و چیزهایی می دانم که شما نمی دانید... به هر حال بحثمان به جایی نمی رسد... می گوید اگر می دانستیم وضع اینجور است اصلا نمی گذاشتیم این برنامه را اینجا برگزار کنید من هم حرفهای خودم را می زنم... می گوید شما بعدا تبعات این برنامه را خواهید دید. برایم مهم نیست ....
 مهم این است که ما به هدفمان رسیده ایم!!
راهپیمایی
نوشته شده در جمعه بیست و یکم خرداد 1389 ساعت 17:57 شماره پست: 345
فکر می کنم آقای میرحسین و کروبی تصمیم درستی گرفتند که در بیانیه ای راهپیمایی ۲۲ خرداد را لغو کردند ... دیگر نه از برنامه های خیابانی استقبالی می شود و نه می تواند اثر مثبتی برای آینده ایران داشته باشد!
مملکت
نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر 1389 ساعت 0:2 شماره پست: 346
 از ۱۰ خردادماه تا امروز که ۱۰ تیرماه است به واسطه کارهای مختلفی که داشته ایم جلسات متعددی با مسئولین شهرم داشتم از ۲ دقیقه تا ۳ ساعت....
خوب است اشاره کنم به عنوان برخی از این مسئولین تا نتیجه ای که می خواهم بگیرم را کمی قابل باور بدانیم:
نماینده مجلس شورای اسلامی - فرماندار - رییس شورای اسلامی شهر - معاون پشتیبانی و توسعه منابع انسانی استاندار - رییس سازمان ملی جوانان -  رییس سازمان صنایع و معادن - معاون برنامه ریزی استاندار - شهردار یکی از شهرهای اطراف - رییس دفتر آموزش و پژوهش استاندار -مدیرعامل شرکت شهرک های صنعتی - رییس مرکز رشد دانشگاه -  رییس مرکز آی تی استاندار -  رییس جهاد دانشگاهی - رییس انجمن نظام صنفی رایانه ای - معاون اداره ارشاد - معاون اداره پست - معاون سازمان توسعه و عمران -  رییس اتحادیه چاپ - رییس مجمع امور صنفی - رییس نمایشگاه های بین المللی - مشاورین استاندار - روابط عمومی بانک تجارت و ملی - رییس بانک سامان، معاونین و روابط عمومی و حراست دفتر تبلیغات اسلامی، فرزندان ۲ - ۳ تن از مراجع تقلید، صاحبان برخی صنایع و کارخانجات معتبر  و...
با وجود این که در میان این افراد و مسئولین همه نوع آدمی بوده، برخی فرهیخته، برخی شایسته و البته برخی هم جای خودشان نبوده اند...  اما نکته ای که محرز است این که به نظرم مملکت یا باید تغییرات اساسی داشته باشد تا به این شکل بماند یا این که طولی نخواهد کشید که مضمحل خواهد شد، فساد، بی لیاقتی، کاغذ بازی، انحراف، عدم شایسته سالاری و فقر مدیریت امری غیر قابل چشم پوشی است. هر چه هم به سیستم نزدیک تر شویم بصیرت به عمق این موضوع بیشتر است!
1 - 2- 3
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر 1389 ساعت 16:17 شماره پست: 347
۱ - امروز در ماشین رادیو مجلس را گوش می کردم. یکی از کاندیداهای عضویت در شورای نگهبان هم صحبت می کرد، اسمش سیامک ره پیک بود و عصر هم فهمیدم رای آورده است... برایم جالب بود جمهوری اسلامی پیشرفت کرده و به سیامک ها هم کار می دهد آن هم در شورای نگهبان!!
۲ - هفته گذشته سفری کاری - سیاحتی به دوبی داشتم. همه اش زیبایی بود و تعجب... اما  اوج ناراحتی ام در فرودگاه دوبی بود آنجا که صدها نفر با سرعت به سمت کنترل پاسپورت در طبقه بالا می رفتند و ما ایرانی ها کنار هندی ها و پاکستانی ها به سمت بخش اسکن چشم!! هیچ از مامورین آنجا ناراحت نشدم تنها ناراحتی و دلخوری ام از کسانی بود که این وضع را ایجاد کرده اند!
 علیرغم تمام حرف و حدیثها درباره رکود و بدبختی دوبی، زندگی و شور و تجارت در دوبی در نهایت قدرت بود. گرچه ساخت و ساز و انبوه سازی با رکود مواجه شده اما در بقیه بخشها دوبی رو به رونق است و پیشرفت. از سه سال قبل که رفته بودم پیشرفت خیلی بیشتری کرده بود، بلند ترین برج دنیا - بزرگ ترین بازار خاورمیانه با ۱۰ طبقه پارکینگ - برزگ ترین آکواریوم دنیا - بهترین بزرگراه ها و بازارهای دنیا و تجارت و ترانزیت و تفریح و آرامش و آرامش و آرامش.....
۳ - امسال از ابتدا سال عجیبی بود.... چند حرکت بزرگ، چند تصمیم بزرگ، یک شکست بزرگ، و اکنون در آستانه تصمیم و تغییر ی دیگر .... نمی دانم روزگار مرا به کجا می خواهد ببرد؟!
آه آه آه
نوشته شده در شنبه نهم مرداد 1389 ساعت 23:50 شماره پست: 348
پارسال همین روز بود...
هنوز فتنه داغ بود و ما هم مثلا جزو پیاده نظام لشکر فتنه گر... هنوز هم زندان نرفته بودیم که آدم شویم! اما واقعیتش این است که بیشتر کنجکاو بودم و جستجوگر. می خواستم بیشتر ببینم و بدانم از جامعه در حال تحول ایران... بیشتر یک مشاهده گر بودم. می خواستم مثلا جامعه شناسی ای را که خوانده  ام به صورت عملی تجربه کنم  نمی دانم می خواستم مثلا ۲۰ - ۳۰ سال بعد اگر حرفی حدیثی پیش آمد بنشینم کنار بچه ام و بگویم بله من هم در این روز بوده ام .... من هم در این واقعه بوده ام .... من هم در این جریان این نقش را داشته ام! نمی دانم چرا ما آدم ها اینجوری هستیم؟ شاید هم من اینجوری ام نمی دانم؟! در جواب آن آقا هم گفتم برخی جامعه شناسان غربی برای مطالعه معتادان و مشاهده مشارکتی آنها خودشان معتاد هم شده اند!!
از چند روز قبل گفته بودند مراسم چهلم ندا در بهشت زهرا و همچنین از جلوی مصلی برگزار میشود. من به همراه یکی دو نفر از دوستان عصر به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم. مرقد آیت الله خمینی را رفته بودم ولی تا بحال بهشت زهرا نرفته بودم... جو سنگینی بود و بهشت زهرا شلوع! ماشین بنزین چندانی نداشت و در داخل گورستان از یک پمپ بنزین مختصر و کوچک بنزین زدیم. وقتی داشتیم بنزین می زدیم آقای متصدی شاید دلش به حال ماشین کثیف ما سوخت و با آب کمی ماشین را شست! کلا من ماشینم تیره رنگ بود و هست و کلا با هوای خاک آلود قم، کثیف! کمتر آن را می شویم و به آن توجه می کنم... به هرحال از آقای متصدی بعد از دادن کمی پول پرسیدیم قطعه ۲۵۷ کجاست؟ گفت شلوغ است! گفتیم می دانیم و می خواهیم همانجا برویم... گفت: بیکارید؟ گفتیم: آره و با آدرسی که داد رفتیم.
از دور جمعیت پلیس و سرو صدا و خاک و غبار و یگان ویژه و الله اکبر و نماد سبز و... پیدا بود. بلبشویی بود هولناک! گاهی جمعیت می دوید و گاهی پلیس با باتوم در پی آنها... آدم ها می آمدند و می رفتند و فرار می کردند و می دویدند و می خندیدند و می گرییدند و... قیامتی بود!
جالب حضور بعضی بیچاره های از همه جا بی خبر بود که آمده بودند سر قبر مرده هایشان...
بالاخره قبر ندا و سهراب را پیدا کردیم... خانم رهنورد را دیدیم و خیلی چهره های آشنای دیگر را. آقای کروبی هم آمد و فاتحه ای خواند و یگان ویژه محاصره اش کردند و رفت. آن موقع راستی آقای کروبی اینقدر به عنوان سران فتنه مطرح نبود... فکر کنم هنوز جای برگشت داشت! هنوز از این یک میلیارد دلار هایی که آمریکایی ها بهش داده اند، نداشت... جالب است در جلسه اخیر مجمع مدرسین با آقای میرحسین به او گفته اند: سهم ما را هم بده! من هم با یکی از دوستان می گفتم: بابا ما هم هزینه داده ایم هنوز کامپیوترهایمان آن تو است و پرونده داریم به چه سنگینی! اگر یک میلیون دلارش را هم به ما بدهند راضی می شویم!! اما دریغ از یک ریال! فعلا که در بعضی پروژه ها و همایش ها و نمایشگاه ها جشممان به همین دولت مهرورز دوخته شده به جای دولت استکبار جهانی!
باری می گفتم... آقای کروبی هم آمد و رفت و ما هم به واسطه دوستان مختلفی که می دیدیم و جمعیت و شعارهای جالب و الله اکبرها با جمعیت می رفتیم.... ناگهان در این میان کمی آتش توپخانه وسیع تر شد و مثل همه جریانات اینجوری ناگهان باتوم و گاز اشک اور و گاز فلفل و حمله و.... جالب گاز اشک آور در بیابان های پر از خاک بهشت زهرا بود... دود و غبار و گاز در هوا معلق بود و صحرایی محشر ایجاد شده بود... جالب بود آن خانواده ای که همراه با خرما و حلوا می دویدند... جالب بود مایی که بعضی وقتها مجبور بودیم کنار یک قبر مثلا بنیشینیم و فاتحه بخوانیم که مثلا ما از فتنه گران نیستیم... راستی آن موقع خیلی اسم فتنه گر نبود... اسمش جنبش سبز بود... سبز!
اولها که طرفداران میر حسین در خیابانها و  قبل از انتخابات نمادهای سبز را استفاده می کردند چقدر بدم می آمد! چقدر این موضوع را عوام فریبی می دانستم چقدر در دلم تحقیر و تقبیح می کردم این حرکت ها را چقدر فکر می کردم ایران نیاز به تعقل و تدبر و بینش صحیح دارد چقدر ساده بودم ساده لوح.... راستی آقای منتظری کجایی؟ آیت الله چرا رفتی؟ همان روز بود بعضی ها پیشنهاد دادند کمی شعار هم برای او بگوییم... اما تا جمعیت آمد گرم شود باز حمله ای دیگر و باز فراری دیگر... آیت الله کجایی؟ هنوز باور نمی کنم رفتنت را. پارسال فکر همین مرداد ماه در خاوه به دیدنت آمدیم... چقدر گرم بودی چقدر خسته بودی چقدر ناراحت بودی از اوضاع چقدر دلم برایت تنگ شده خوش به حالت!
یکبار دیگر فکر می کنم نوشتم در همین اثنا بود که پدرم تماس گرفت که برگرد... او و دوستانش از مجمع مدرسین را زده بودند و با گاز فلفل پذیرایی کرده بودند... آنها زودتر از ما رفتند و زود هم مجبور شدند برگردند... دایی ندا سر مزارش به آنها گفته بود مادرش نتوانسته بیاید اما همه اش تلفن کرده و پرسیده آیا علما آمده اند؟ و با موبایل به آن مادر گفته بود بله علما هم آمدند و چقدر او خوشحال شده بود... اما آنها که رفته بودند بعد از مزار کشته شدگان جنبش به سمت شهدای جنگ... همان جا هتک حرمتشان کرده بودند! جالب است نه اصلا جالب نیست! آنها رفته بودند برای چهلم ... مردم آمده بودند برای اعتراض ... ما آمده بودیم برای تماشا... اصلا گیرم که اشتباه کرده بودیم، اصلاح و سر راه آوردن ما اینگونه باید می بود؟.... آه آیت الله آه آیت الله ... آقای منتظری چقدر حواست به همه چیز بود.... ۲ - ۳ روز بعد از این واقعه بود که با پدر تماس گرفتی و دلجویی کردی و گفتی شنیده ام در بهشت زهرا چند مگس مزاحمت شده اند؟.... آه چقدر این سادگی زیباست... چقدر مثل تو شدن سخت است!
آه! نمی دانم چه بگویم... چقدر در نوشتن در اینجا  حواسم باید به همه چیز باشد....
خسته و عصبانی و دل نگران بازگشتیم به منزل.
و امروز یک سال از این واقعه می گذرد و  چقدر اتفاقات ریز و درشت برای من جامعه ام و ایران افتاده است. آه آه آه آه
هدف زندگی بعد از چند سال...
نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور 1389 ساعت 23:48 شماره پست: 349

چند شب قبل که با دوستان خوبم (رضا و علی) بحث می کردیم، صحبتمان به مسئله "هدف زندگی" رسید. یکی می گفت هدف زندگی کلا لذت است و اگر در ظاهر هدف دیگری را دنبال می کنیم، برای لذت از آن هدف یا آرمان است که عمل می کنیم. دیگری اما به عقاید ملکیان اشاره می کرد و می گفت هدف زندگی عشق به دیگران و خدمت به بشر است! اما من فکر می کردم و نمی دانستم چه بگویم! چه سوال سهل و ممتنعی! اگر نمی دانیم هدف زندگی چیست پس برای چه زنده ایم؟ و اگر می دانیم پس این هدف چیست؟ سوالی که بارها  از خودم کرده ام، بارها جواب داده ام و بارها نیز بی تفاوت و خسته از آن عبور کرده ام.
بیشتر که به این مسئله نگاه کردم، قائل به این حقیقت شدم که میان اهداف و آمال زندگی یک نفر که او را تا پایان عمر همراهی می کند با هدف غایی زندگی بشر باید تفکیک قائل شد، همانگونه که باید  تمییز داد میان حقیقت هدف و واقعیت آن در زندگی بشر. یعنی آن هدفی که باید باشد و آن هدفی که در واقعیت بر زندگی بشر در طول تاریخ حکمفرما بوده است. یک تفکیک دیگر نیز لازم است که آن را استاد ملکیان اشاره کرده یعنی کشف یا جعل حقیقت! اگر به خدای متشخص و انسانوار معتقدیم، پس خدا خود هدفی برای زندگی بشر داشته و ما باید آن را کشف کنیم، اما اگر بر بی خدایی دم می زنیم یا خدایی غیر متشخص را می پرستیم، در آن صورت، هدف زندگی جعل کردنی و خلق کردنی است!  در هر صورت با این تفکیک ها شاید بتوان راحت تر هدف زندگی را واکاوی کرد؟ چرا که این مسئله سوال ذهنی بشر در طول تاریخ بوده و آنان که خواسته اند با اندیشه و تفکر به آن پاسخ دهند، مشکلات فراوانی پیش روی داشته اند. داستایوفسکی، جالب در این زمینه می گوید: "راز وجود آدمی در این است که انسان تنها نباید به سادگی زندگی کند بلکه باید کشف کند که چرا باید زندگی کند؟"
در ادیان، خصوصا دین متعالی مان اسلام، در ایدئولوژیها، مکاتب و اندیشه ها و در گفتار خردورزان بسیاری در طول تاریخ به این مسئله پاسخ داده شده که هدف زندگی و غایت حیات بشری چیست؟ آیا هدف، سعادت اخروی و ابدی است؟ آیا دنیا مزرعه آخرت است و  و این جهان مقدمه آن جهان؟ آیا این جهان توهم و مثلی از حقیقتی است که بعدا به آن خواهیم رسید؟ آیا هدف، آن گونه که بودایی ها می گویند کاستن از رنج ها و آمال بشری است؟ آیا هدف، عشق ورزیدن به انسان است و خدمت به بشر؟ آیا آنگونه که عرفا می گویند هدف ، عشق به خدا است و نزدیک شدن به او و ذوب شدن در او؟ آیا هدف، رسیدن به بهشت موعود است؟ آیا هدف زندگی، کنجکاوی و ارضای آن است؟ آیا هدف، تنها رسیدن به مرحله نیست شدن و مرگ است؟ آیا هدف زندگی، آن گونه که لذت گرایان و اپیکوریست ها می گویند، تنها لذت جویی است یعنی خدا انسان را خلق کرده، او متولد می شود، تجربه  می آموزد، علم می آموزد، همسر می گزیند، فرزند آفرینی می کند، عشق می ورزد و خدمت به دیگران می کند و می سازد و خراب می کند و بزرگ می شود و پیر می شود  می میرد، تنها و تنها برای این که لذت ببرد؟ یا آن طور که برخی اگزیستانسیالیست ها و نیهیلیست ها می گویند اصلا هدفی برای زندگی متصور نیست! انسان تک و افتاده و تنها در این جهان است و همانطور که بودنش پوچ و بیهوده است، مرگش پایان این پوچی است؟ یا هدف زندگی همان زندگی است؟ اصلا هدف و غایت زندگی زمینی است یا ماورایی؟
به نظرم اگر بحث حقیقت و بایدهای هدف باشد، منطقی است که کمال، غایت حیات بشری است. انسان تنها به این جهان تعلق ندارد، او غیر از جسم، روح دارد و غیر از لذت جویی، عقل! لذا کمال و سعادت اخروی که در راستای کمال و سعادت دنیوی است، بهترین و متعالی ترین هدفی است که برای انسان متصور است، کمالی که در آن هم لذت است هم عشق، هم خدمت به خلق است هم رشد، هم انسان است هم خدا!   اما اگر بحث، واقعیت و جلوه هدف است، چنین نیست! به قول دکتر سروش سابقه تاریخی هر مسئله، خود تعریفی از آن می دهد، وقتی در طول تاریخ، این هدف، مد نظر انسان نبوده، چه اعتباری به آن است؟ تجربه بشر نشان داده که این کمال و رشد دنیوی و معنوی برای بشر شعاری بیش نبوده!  او در پی رشد مادی، معنویت را فراموش کرده و همین رشد مادی اش، وبال زندگی امروزش شده است! او آنقدر در خودش غرق شده که به هدف فکر نمی کند و زندگی می کند برای زندگی و غرق شده در پوچی و هیچی!
دیشب که در درگیری ذهنی به این سوال یعنی هدف زندگی مشغول بودم، با خود می گفتم آیا نمی شد پاسخی صریح و آسان و مطمئن به بشریت داده شود تا انسان با چشم باز طی مسیر کند؟ اما بر خود نهیب زدم که این همان دامی است که آدمی در طول تاریخ در آن افتاده است. پاسخ به سوال هدف زندگی  آن چنان از سوی مکاتب و ایدئولوژی ها، به صورت آسان و زیبا و  سطحی به بشر پاسخ داده شده که هر کس در جیبش یک پاسخ یک خطی زیبا و دلفریب برای این پرسش دارد!  اما هرگز بدان فکر نکرده و اگر هم فکر کرده، با خستگی و فرسودگی، همان پاسخ یا  پاسخی دلفریبتر را برگزیده است!  پس باز هم سوال می کنم و بازهم تفکیک می کنم و باز هم می اندیشم و عجله ای هم در نیل به مقصود ندارم، می پرسم: هدف زندگی چیست؟

این مطلبی بود که اسفند ماه ۱۳۸۴ در وبلاگم نوشته بودم و الان خیلی از بخش های آن را فراموش کرده بودم... تا این که امشب یک دوستی ظاهرا از آسمان آمد و پرسید آیا بعد از این چند سال که به خودت وقت دادی، معنای زندگی را فهمیده ای؟ آیا به نتیجه ای رسیده ای؟ تلنگر سختی بود!
آیا به نتیجه رسیده ام؟
در این مدت بارها و بارها با دوستان بحث کرده ام و گهگاهی خودم نیز فکر کرده ام! اما افسوس که دنیا و مافیها آنقدر آدمی را به خود مشغول می کند که کمتر وقت فکر کردن به این امور را به ما می دهد!
امروز معتقدم هدف زندگی همان کمال است... آدم متولد می شود، رشد می کند، خانواده دار می شود، تاثیر می پذیرد و تاثیر می گذارد و خوبی و خوشی و بدی و شر و ناراحتی را طی می کند تا کامل شود تا به کمال برسد تا کاملا انسان شود و یا نمی دانم شاید انسان کامل شود... این به نظرم هدف حقیقی زندگی است.
اما این که چقدر در واقعیت زندگی ما به سمت این هدف حرکت می کنیم و چقدر در لحظه لحظه وجودمان به سمت این کمال حرکت می کنیم، امر دیگری است!
و اما این که این کمال را چگونه تعریف کنیم نیز موضوعی دگر است... شاید در برخی موارد مثل اخلاقی بودن، اثر گذار مثبت بودن و... خیلی ها تشریک معنا داشته باشند و در برخی دیگر از موارد مثل سعادت اخروی و مومن بودن و... کمتر!
اما آن چه برایم حتمی است این است که باز هم سوال باقی است و باید باقی بماند و باید به آن اندیشید که هدف زندگی چیست؟
کلاغ های کاخ گلستان
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم شهریور 1389 ساعت 22:48 شماره پست: 350
امروز به سبب یک توفیق اجباری ساعتی را در میدان ارک تهران بودم. کنار میدان دیدم کاخ موزه گلستان باز است و دقایقی در آن مکان قدم زنان تاریخ را ورق زدم.
شمس العماره، موزه مردم شناسی،کاخ و ایوان تخت مرمر و... کاخ ها و اماکنی است که تاریخ حدود ۲ قرن گذشته ایران را رقم زده است. به کلاغ ها نگاه می کردم. .. کلاغ هایی که در باغ ها و چمن های کاخ می رفتند و می آمدند... کلاغ هایی که می گویند ۳۰۰ سال عمر می کنند با خود می گفتم این کلاغ ها چه چیزهایی را دیده اند.
این کلاغ ها کریمخان زند را دیده اند... آن پادشاه عجیب و غریب
خلوت خانه کریمخانی را دیده اند... جایی که ابتدا خلوتخانه کریمخان بود و بعدها آغامحمد خان ظاهرا  استخوان های لطفعلی خان را در زیر پله های این خلوتخانه دفن کرد تا هر روز با پا گذاشتن بر این استخوان ها، روز را شب کند... چه اقتداری!!!
این کلاغ ها ناصر الدین شاه را دیده اند و طول عمر طولانی حکمرانی اش را... این که می رفت به غرب و می آمد و هوس می کرد عکاس خانه راه بیندازد... می رفت و می آمد و شمس العماره را به تبع ساختمان های غربی در چند طبقه می ساخت... هوس بازی ها... حرم سراها
سلام دادن های طبقات مختلف مردم به پادشاهان
قلیان کشیدن پادشاهان تخت مرمر مظفر الدین شاه
مشروطه را
تاجگذاری رضا خان.... تاجگذاری محمد رضا شاه... انقلاب
و امروز را.... بیچاره کلاغ ها... بیچاره کلاغ های کاخ گلستان!
... و سیاهی زیباست!
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389 ساعت 0:42 شماره پست: 351
... و سیاهی زیباست.
رفتن و آمدن شمع در این تاریکی
شعله های خیزان
شاپرک های رها
این همه تاریکی این همه خاموشی... همه را می شکند
و نشان از آن دارد که سیاهی زیبا نیست
و سیاهی زیباست!
و سکوتش زیباتر
لیک پر زدن پروانه و صدای پر مرغان قشنگ
و نوای خوش آن وحی بلند
و صدای شلیک و صدای گریه
و نوای پر رمز و امید نوزاد
و صداها و نواها
همگی
نشان از آن دارد که نور و آزادی زیباست
زندگی زیباست
رهایی زیباست
و سیاهی زیباست!
من عجب می کنم از نازیبایی روز روشن
روشنی کم چه دارد از تاریکی و غم
و سیاهی زیباست!
(س . ع . ن در ب. ا . ق - ۲۶/۶/۱۳۸۸)

سال 1388

زمان
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:0 شماره پست: 318
ثانیه ها از ۸۰ کم می شوند
پشت چراغ قرمز
در حال فکرم
تند تند کم و کمتر می شوند
مثل سالهای باقی مانده عمر
گذران عمر هم کم از این ثانیه های قرمز ندارند که لحظه لحظه کم می شود
چقدر دیگر فرصت است تا دلی بشکنیم
تا در زندگی روزمره غرق شویم
تا غصه خوریم و غصه بیافرینیم
تا لذت بریم و لذت بیافرینیم
تا اثری برجای گذاریم
اثر
اثر آن چیزی که سالها دنبالش بوده ام و هستم
ثانیه های چراغ یک باره کمتر می شود
ظاهرا بعضی وقایع هست که عمر آدمی را یکباره کمتر می کند
و  تمام
یک روز هم من تمام می شوم
همچون تمام آنانی که تمام شده اند و می شوند
و تنها آن اثر است که باقی می ماند
چراغ سبز شده
زندگی جدید
آدم های جدید
 و من که از پشت هل می شوم که برو
نایست و حرکت کن!
آری باید حرکت کرد در این زمان!
خواب
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:23 شماره پست: 319
دو - سه شب قبل خواب دیدم آقای احمدی نژاد و خانواده اش منزل ما بودند!!
توی خواب آدم بدی نبود! خیلی مسائل را توجیه می کرد.
شاید توی خواب روی رای دادن بهش هم فکر کردم!
رای
نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 22:23 شماره پست: 320
این روزها همه از هم سوال می کنند که رای می دهید یا نه؟
یا به چه کسی رای می دهید؟
دارم به این نتیجه می رسم که رای ندادن رای دادن به احمدی نژاد است!
و هر کس هم از من می پرسد به چه کسی رای می دهی می گویم: به کسی رای می دهم که برنامه داشته باشد و تیم قوی!  برای عبور از این وضعیت.
واگذار می کنم به ذهن خود شخص که به چه کسی رای خواهم داد.
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 20:57 شماره پست: 321
هلاکت نامزد رییس جمهوری
نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 23:2 شماره پست: 322
غروب جمعه از جلوی مسجد سلماسی (از مساجد قدیمی قم که آیت الله خمینی در آن تدریس می کردند) رد می شدم، وارد مسجد که شدم نماز عشا خوانده می شد، اقتدا کردم و خواندم وقتی نماز دوم را می خواندم، روضه حضرت زهرا شروع شد، کیکی آوردند و چای و منبری هم مشغول شد.
نمازم که تمام شد دیدم که حاج آقا تسلیت جریان زاهدان را می گوید و اشاره می کند این وهابی ها آدم نیستند اینها حیوان اند! اگر هی به اینها امتیاز هم بدهیم که این چند روزه داده شد فایده ندارد اینها وقیح تر می شوند!  و....
ناگهان یکی از وسط جمعیت گفت: امروز در نماز جمعه گفتند که یکی از نامزدهای رییس جمهوری گفته به این سنی ها مقام می دهد! 
آقا گفت: بله من هم شنیدم که یکی از نامزدها از این غلط ها! کرده! .... خدایا! این افرادی که می خواهند به اینها مقام بدهند را یا هدایت فرما یا بعد از رسوایی به هلاکت برسان! ....
صدای آمین بلند حضار ....
و نگاه من به کیک روی زمین!
رای
نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 23:9 شماره پست: 323
۱ - به شخص آقای کروبی رای نمی دهم! اما....
۲ - به نظرم می رسد ایران امروز نیاز به تعقل بیشتری دارد. پوپولیسم درد بزرگی است که نتیجه اش نه در طی ۴ سال آینده که فکر می کنم تا چند ماه آینده روشن می شود! موج و موج سواری دردی از ما دوا نخواهد کرد. جمهوری اسلامی نیاز به اصلاحات اساسی دارد. ما برای تغییر نیاز به جنبش و تحزب، احساس شهروندی و جامعه مدنی داریم. در عجبم از یک استاد جامعه شناسی که ساعت ها با او درباره مسئله جنبش اجتماعی صحبت کرده بودیم. این موج و تب موجود در جامعه را جنبش می نامد! ا
۳ - این روزها خیلی برای اخلاق جامعه غصه خوردم... وقتی چیزها! را می دیدم. وقتی سیب زمینی ها را می دیدم. وقتی توهین ها را می شنیدم. وقتی بی اخلاقی ها را می خواندم. وقتی از بالا تا پایین از پیر تا جوان و حتی تا بچه ۳ - ۴ ساله درگیر این بی اخلاقی ها شده اند و آن چه مهم نیست ایران و ایرانی و شهروند بودن است!
۴ - معتقدم باید به کسی رای داد که برنامه داشته باشد. تیم کاری اش مشخص باشد، تا حدودی حریص قدرت باشد. حقوق بشر را بشناسد. لااقل در کلام و برنامه هایش حرفی از آزادی، جامعه مدنی، حقوق زنان و تحزب باشد. و فکر می کنم برای تغییر وضع موجود فقط نقد وضع موجود کافی نیست!
۵ - قبلا هم گفته ام در کنش سیاسی ام صرفا عملگرا نیستم. لذا فقط برای رای نیاوردن آن یکی و ایجاد موج برای این یکی نمی توانم به این یکی رای بدهم..... تنها منفعت گرا هم نیستم. چرا که می دانم با رای آوردن و رابطه های موجود با کاندیدایی دیگر، وضع آینده و کاری ام بهتر خواهد شد.... 
 ۶ - تحلیل ها و مشاهده هایم می گوید که اگر تقلب سنگینی نشود، مهندس میر حسین موسوی  لااقل به دور دوم خواهد رفت و همین نقطه امیدی باقی می گذارد. تا این ۴ سال نکبت بار تکرار نشود!
۷-  ساعت ها دوستانم با بحث ها سعی کرده اند تا نظرم را تغییر دهند. اما زیاد فکر کرده ام، برنامه ها را خوانده ام و مشاهده کرده ام به نظرم  حیف است که تمام مطالبات و برنامه ها و ایده های روشنفکرانه مهدی کروبی و تیمش بی رای و خواستار بماند!
اگر بحث شخصی بود به  خاطر انتقادات مختلف و قابل بحث به مهدی کروبی رای نمی دادم  اما در برگه رای می نویسم: مهدی کروبی! بله رای من به تیم و برنامه های کروبی است!
تغییر
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم خرداد 1388 ساعت 10:25 شماره پست: 324
۱ - شاید هیچ تحلیل گر مسائل اجتماعی و سیاسی فکر نمی کرد در عرض یک هفته فضای ایران اینگونه دستخوش تغییر شود. هفته پیش در همین روزها و همین شب ها اوج آزادی و شور و نشاط و شوق و نگاه به آینده در مردم دیده می شد. همه منتظر تغییر بودند. حتی بچه ها شاد بودند و طرفداران دو طیف رقابتی سنگین در جوی کاملا آزاد را تجربه می کردند و این آزادی تا حدی زیاد بود که اخلاق هم در بسیاری از موارد زیر پا گذاشته می شد و امروز بعد از یک هفته...
موج اختناق، فشار، تقلب در انتخابات، قطعی ارتباطات، گردش بسته اطلاعات، فیلتر شدن سایتها، راهپیمایی ها و اعتراضات و تشنجات و بازداشت ها و......
واقعا جمهوری اسلامی کشوری جالب و قابل مطالعه است. در حالی که اکثر مردم تغییری دیگر را در ذهن می پروراندند، این همه تغییر آن هم در یک هفته از عجائب و غرائب عالم است.
۲ - در قم، در عین حال که تجمعات و شادی های بی رمقی برای احمدی نژاد و علیه هاشمی برگزار شد، جو اختناق تا حدی است اعلام حضور ۴۰ - ۵۰ نفره طرفداران میر حسین در روز دوشنبه را آنچنان سرکوب کردند که کسی هوس اعتراض در قم را نداشته باشد. مراجع تقلید و علما آن ها که حکومتی اند در فشارند تا بیانیه تبریک گویند اما اکثرشان ناراحت اند و نگران! می گویند اینها امام زمان و اسلام را ملعبه کرده اند، اینها مردم را به رسمیت نمی شناسند و.... و آنها که غیر حکومتی اند چون آیت الله منتظری و آیت الله صانعی و مجمع مدرسین و... آزاداندیشانه پشت مردم اند و در ضدیت با این شبه کودتا!
۳ - نگرانی از بازداشت ها هم هر روز بیش از دیروز است.... ناراحتیم از بازداشت محمد علی ابطحی روحانی و وبلاگ نویسی که هر کس زندانی می شد از او می نوشت. از حجاریان که با آن حال و وضع ، امروز زندانی است. از رضا جلائی پور که با نشاط و شاداب به فکر میهنش بود و ده ها تن دیگر از آزاد اندیشان و فعالان سیاسی که فکر می کنم بازداشتشان دوامی ندارد و فقط اقدامات کوری است در این تاریکی!
۴ - مهندس موسوی در این چند روز نشان داد که مردی بزرگ است و لیاقت رهبری جنبش امروز ایران را دارد! امیدوارم خسته نشود و بازیچه هم نشود و نترسد..... مردم ایران حتی بسیاری از آنان که به او رای نداده اند، امروز پشتیبان او و اهداف اویند.
۵ - پیشگو نیستم و نمی دانم چه خواهد شد ... اما تنها امید آن دارم با فشار مردم اولین عقب نشینی ها صورت پذیرد که همین اولین عقب نشینی ها مقدمه پیروزی های بزرگ برای ایجاد آزادی و احترام به حقوق مردم خواهد بود... به امید آن روز
فقیه عالیقدر
نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388 ساعت 15:38 شماره پست: 325
روحانیت شیعه در طول بیش از ۱۰ قرن فعالیت در میان مسلمانان و ایرانیان نقش پیچیده ای داشته است. در اکثر این سالیان دراز به واسطه حریت ذاتی و رابطه تنگاتنگ فقیهان با مردم، آنان پشت و پناه مردم بوده اند.
فقیه واقعی از آنجا که هم به گونه ای وابسته به حکومت نبوده و به شکلی اموراتش  از وجوهات مردم  تامین می شده، در اکثر مواقع نوعی حریت و آزادگی از حکومت دارد که می تواند نقش مهمی در مناسبات میان مردم و حکومت ایفا کند و چه حیف که جمهوری اسلامی با دولتی کردن حوزه، این نقش را تا آنجا که توانست تضعیف کرد. اما خوشبختانه در این وقایع اخیر برخی فقیهان و مجتهدان و مراجع تقلید که وابستگی به حکومت نداشته اند و کمتر به فساد و مال و منال دنیا و قدرت آلوده شده اند ، همراه و همقدم با مردم شدند و آن چه بیش از پیش مایه  امید است وجود نازنین فقیه عالیقدر آیت الله منتظری است که می گوید و می نویسد و اعتراض می کند همچنان که گفته است و نوشته است و چوبش را هم در این ۲۰ سال خورده است.
فتاوی او درباره ولایت جائر بیش از هر چیزی در این روزگار خواندنی و ماندنی است! (در پاسخ به روشنفکر عزیز محسن کدیور)
۲ - ۳ روز قبل که در یکی از روستاهای اطراف قم به دیدن این فقیه ماندگار رفته بودیم، دیدم که درد مردم در وجودش موج می زد. با وجود ۸۷ سال سن، هنوز حافظه ای قوی دارد و خودش می آید و می رود. .... می گفت با این که حال ندارم ولی ایمیل ها زیاد است و باید همه را جوابگو باشم.... ناراحت بود از این که سایت هایش با مشکل مواجه شده است... می گفت کارشان را که کردند لااقل زندانی ها را آزاد می کردند!.... (وقتی اسم زندانی ها می آمد درد و غم در چهره اش هویدا بود).... وجود نازنینی است خدایا برایمان حفظش کن!
ظلم
نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388 ساعت 1:30 شماره پست: 326
ظلم هم حدی دارد.....
صبر خدا هم حدی دارد....
متاسفم برای ایران مان با این حاکمان و این حاکمیت!
این روزها چقدر حرف دارم برای گفتن.... و نمی دانم چرا نمی نویسم.
از هر طرف که رفتم بر حیرتم بیفزود!
نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 327
 * حیرت اول از مناظره احمدی نژاد و آقای میرحسین موسوی آغاز شد... آنجا که او به اسامی خاصی اشاره کرد و بی پروا هر چه خواست گفت....
در طی ۲ ماه گذشته هر چه می گذرد، بهت و حیرت بر ما افزوده می شود. بهت و حیرتی که به عنوان نقاطی عطف در تاریخ ایران باقی خواهد ماند... بهت و حیرتی که تا وقتی زنده ایم با ماست... و بهت و حیرتی که امیدوارم سرآغاز زندگی جدیدی برایمان باشد... هر کداممان در این مدت تجربه هایی داشته ایم و آنان که بیشتر در صحنه بوده اند، بی شک تجربه هایی عجیب تر و بیشتر. من هم برای ثبت در تاریخ ، برای آن که بدانم در این ایام چه می گذرانده ام  برای آن که تا حدودی حیرت هایم را ثبت کنم موجز می نویسم نه از تمام آن چه در این مدت گذشته که آن بهت و حیرت هایی که تجربه کرده ام.
* شب بعد از انتخابات از آن شب های عجیب و حیرت انگیز بود... شاید تا صبح تنها ساعتی خوابیدم. هر لحظه که آمار گفته می شد .... هر بار که به فیس بوک سر می زدم... هر بار که اخبار را می دیدم... حیرت می کردم از آن چه می خواهد اتفاق بیفتد.
* روز پنج شنبه ۲۸ خرداد در اوج اعتراضات مردمی در تهران بودم. بعد از آن همه دستگیری ها و بازداشتهای بی جهت... حیرتم از آنجا بود که میلیون ها نفر از میدان توپخانه تا میدان انقلاب حضور داشتند بدون شعار و سر و صدایی... گاهی صدای گریه یک بچه یا اگزوز یک موتور سوار می آمد در این انبوه جمعیت!  تنها آنجا شعار داده شد که میرحسین و همسرش با ماشینی روباز از میان جمعیت گذشتند و برای مردم دست تکان دادند. این آخرین روز آرام تظاهرات بود.
* اما شنبه ۳۰ خرداد، حیرت از این همه وحشی گری. از همان میدان انقلاب، حمله و گاز اشک آور و باتوم و ماشین آب پاش. از هر طرف که می رفتیم سرکوب و دعوا.... آنجا جا خوردم که در حال فرار در یکی از کوچه های خیابان کارگر شمالی تنه ام به دختری خورد و روسری اش افتاد و با چه زحمتی در حال فرار آنرا دوباره درست کرد، آنجا نشد از او معذرت بخواهم .... درب های منازل باز بود و هر یک به خانه ای قایم می شدیم و نفس نفس می زدیم! حیرتم آنجا بود که مردم چگونه در میدان توحید نیروهای پلیس را با سنگ عقب می زدند و چگونه آنها گاز اشک آور را مستقیم به مردم شلیک می کردند!.... حیرتم از دیدن دختران و زنانی بود که بیش از مردان قوت و جسارت نشان می دادند.... حیرت از دیدن جوان هایی که گاز خورده بودند و بیهوش کناری افتاده بودند.... حیرت از بی گناهانی که کتک می خوردند به خاطر یک اعتراض کوچک.... حیرت از کشته شدن ندا!
* ۷ تیر ماه اما حیرتی دیگر بود از تجمع معترضان در مراسم ختم دکتر شهید بهشتی. از نگرانی فرزندان دکتر بهشتی از دیدن شخصیت های مهمی که آمده بودند. از کروبی که بی باکانه در تجمع ها شرکت می کرد و از صدای میر حسین موسوی که از پشت موبایل عذر می خواست که نتوانسته بیاید!.... اما در کوچه های اطراف مملو از نیروهای سرکوبگر بود. آن جا در حیرت تمام بودم که ناگهان یگان ویژه به جمعیت آرام حمله کرد... نفراتی بر زمین افتادند، من هم بر روی آنان و عده ای روی من... عینک و کفشم هر یک گوشه ای افتاده بود و پشت سری های من باتوم می خوردند  و با چه وضعیتی فرار کردم خودم هم نفهمیدم!... حیرت کردم از این که در همین کوچه های اطراف مسجد قبا، مردم، علی مطهری نماینده مجلس را گیر آورده بودند و با زور جلوی جمعیت قرار داده بودند و پشتش شعار می دادند... او هیچ نمی گفت. اما مردمی که با او به سمت نیروهای سرکوبگر حرکت می کردند ناگهان دیدند که آنها مطهری را نمی شناسند و با باتوم به سمتشان حمله می کنند!.... حیرت کردم از پیرزنی که گوشه ای افتاده بود و بی حال به خاطر گاز اشک آوری که خورده بود.... حیرت کردم از حال دختری که با چه حالی مقابل حسینیه ارشاد جیغ می کشید و فریاد می زد.....
* ۱۸ تیر اما داستان دیگری داشت.... تمام این حیرت ها بود در کنار تمام کشته شده و زندانی ها و وقاحت ها و جسارت ها.... حیرت کردم از صحنه ای که در عکس ها ۵۰ سال قبل دیده بودم... جمعی با قیافه های نتراشیده و مضحک با چماق و باتوم پشت یک وانت عربده می کشیدند و باتوم ها را تکان می دادند! انگار تاریخ تکرار شده است. گویی شعبان بی مخ ،خلف هایی بدتر از خودش پیدا کرده است!... حیرت کردم از حمله به ماشین هایی در میدان ولیعصر... چگونه دو زن ضجه می زدند در یک ماشین چگونه ده ها مامور با باتوم ماشین زانتیای آنها را نابود کردند و آنها را روانه زندان! تنها به جرم فیلم گرفتن از ظلم هایشان!.... چگونه دختری ۱۰ - ۱۱ ساله از ماشین پراید پایین آمد و می لرزید و میگریید که پدرش را به جرم فیلم گرفتن نگیرند!... اما حیرت نمی کردم از حیرت مردم! مردم واقعا حیران بودند از این همه وحشی گری و ظلم! .... آیا ظلم را پایانی نیست؟
* نماز جمعه آقای رفسنجانی داستان دیگری داشت! حیرت از آن همه وحشی گری برای نماز نخواندن! هرجا که رفتیم نگذاشتند نماز بخوانیم.... گاز فلفل از نزدیک حس کردن هم مزه دیگری دارد... کتک زدن جوان ها و بازداشتشان و فریاد آن جوان نخراشیده که نگاه نکنید!.... دیگر حیرت کردن ها کم می شود.... به قول معروف: عادت می کنیم!
* اما بهشت زهرا.... باز هم حیرت. حیرت از این که فاتحه خواندن هم مشکل دارد. حیرت از این که در میان مردگان گاز اشک آور می زنند. حیرت از این که هزاران نفر مامور و لباس شخصی مامورند تا عده ای برای چهلم شهدای جنبش نباید عزاداری کنند! حیرت از آن زنی که با دستان پیروز مقابل آنان می ایستد و چگونه به او تعرض می کنند!
اما حیرتم آنجا افزوده شد که با موبایل از پدرم می پرسم شما کجایید و می گوید: ما برمی گردیم. شما هم برگردید، ما را زده اند! یک لحظه انگاری آب سردی بر سرم ریخته می شود! پدرم را زده اند.! پدرم از اعضای مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم، یک آیت الله، کسی که قبل از انقلاب بارها برای این انقلاب منبر رفته و شهر ها را به هم ریخته، کسی که در زمان شاه بارها زندانی شده، روحانی ای که بعد از انقلاب سالها در مناصب مختلف از جمله نمایندگی امام خمینی مفت و مجانی کار کرده، هیچ حقوقی نگرفته و بحمدلله ذره ای رانت دولتی و  و جوهات شرعی در زندگی مان نیاورده، کسی که ده ها مسجد و مدرسه و درمانگاه و بیمارستان و حسینیه و کتابخانه ساخته و تحت نظر او و فرزندانش ده  ها نفر همین امروز نان می خوردند کسی که کتابهایش مورد تقدیر است و بارها جوایز مختلف از جمله کتاب سال حوزه را برنده شده، کسی که سالها در حوزه درس خارج فقه و اصول می دهد و رابطه نزدیکی با اکثر مراجع تقلید دارد ... پیرمرد ۶۵ ساله سید روحانی را زده اند!... روز پنج شنبه در ادامه اعتراضات و اقدامات مجمع مدرسین، سه نفر از آنها آیت الله موسوی تبریزی، پدر بنده  و حجت الاسلام والمسلمین سلیمانی برای همدردی با کشته شدگان به بهشت زهرا می روند که این امر با استقبال شدید مردم مواجه می شود... بعد از فاتحه بر مزار ندا و دیگران آنها تصمیم می گیرند که به مزار دیگر شهدا بروند که عده ای لباس شخصی مزاحمشان می شوند و با آنها درگیر می شوند و با فحش و توهين آنها را مورد اهانت قرار داده و قصد داشتند به زور سوار ماشین کنند که آقای موسوی تبریزی به شکلی از صحنه فرار می کند. آقای سلیمانی دستگیر می شود و پدرم نیز بعد از که در صورتش گاز فلفل می زنند  و یقه اش را پاره می کنند هم به شکلی از صحنه فرار می کند.... آیا جایش نیست حیرت کنم؟!.... شاید هم جایش نیست. اینها در این مدت آن کرده اند که حیرت نباید کرد!
* امروز در خبرگزاری فارس عکس و اعترافات آقای ابطحی در نمایش دادگاه را می بینم. باز هم حیرت می کنم از این همه وقاحت... از این همه پستی... از این همه سیاست های بدتر از ماکیاول.... قیافه های میردامادی و رمضان زاده و ابطحی را که میبنم می خواهم گریه کنم که چه می کنند اینها با نخبگانشان! چه می خواهند بکنند با نسلهای آینده! جواب خدا را چه می خواهند بدهند؟
* کاری از من نیامده و نمی آید برای این جنبش و حرکت! خاصیت و هنری بیش از این نداشته و ندارم تا قدمی بردارم جز این که ببینم و حیرت کنم..... و باز با امید منتظر می مانم و تماشاگر تا ببینم و حیرت کنم!

حکومت با ظلم یا کفر؟
نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 22:46 شماره پست: 328
برای محمد رضا جلایی پور در بند
بعضی وقتها این جملات ائمه شیعیان با این که در فضایی دیگر بوده هنوز که هنوز است  خواندنی و شنیدنی است! مگر نبود حکومت صدام حسین مسلمان! مگر در طول تاریخ تداوم های حکومت های به ظاهر کافر و عدم ثبات حکومت های ظلم و جور نبوده اند؟ اصلا معلوم نیست این ظلم و ستم چه خاصیتی دارد که هیچ حاکم و حکومتی را تحمل نمی کند. خدا خود شاهد است که نمی خواهیم آینده اینها را چنین ببینیم ولی چه کنیم که خودشان چاه ویلی بزرگ برای خود می کنند!
نمی دانم این نوشته های خانم شمس را اگر ظلم ننانیم چه باید بگوییم؟
بعد از دو جلسه ملاقات با او بود که مطلع شدیم همسر بیگناه مرا ۳ شبانه روز در سلولی داغ معروف به سلول موتورخانه ( که جنب موتورخانه است و پر از بخار و دود و دم است ) حبس کرده بودند تا به زور او را وادار به اعتراف تلویزیونی کنند. شرایط این سلول به قدری نامساعد و مسموم بوده که او حتی توان نفس کشیدن هم نداشته است. به دلیل وضعیت افتضاحی که در این سلول وجود داشته، حتی دل نگهبان سلول به حال همسر مظلومم می‌سوزد و به بازجو و مسوول بند اعتراض می‌کند و می‌گوید که در این وضعیت، او تلف خواهد شد و از بین خواهد رفت و بعد از آن خواستار تغییر سلول و جابجایی همسرم به محل دیگری می‌شود. بازجوی همسرم که ظاهرا بویی از انسانیت نبرده بود در مقابل این اعتراض زندانبان مقاومت می‌کند اما ماموری که برای سرکشی به وضعیت وی بعد از سه روز درب این سلول را باز می‌کند، هوا را به قدری نامساعد و گرم و مسموم می‌یابد که نمی‌تواند حتی پایش را داخل سلول بگذارد و دستور می‌دهد همسرم را از آن جا خارج کنند. بعد از خارج کردن او از این اتاق مخوف که هیچ یک از اصول اولیه نگهداری از زندانی را دارا نبوده و به اصطلاح غیراستاندارد(!) بوده است، او را با همان حال نزار ناشی از گرمای شدید به اتاق بازجویی می‌برند و ۹ ساعت تمام بدون آب و غذا و در حالیکه رکیک‌ترین فحش‌های ناموسی را به همسر، خواهر و مادرش می‌دهند و در تمام طول مدت بازجویی هم با ته خودکار بر سر او می‌کوبیده‌اند، وادار به اعتراف دروغش می‌کنند و وقتی موفق نمی‌شوند او را بی‌جان در سلول انفرادی دیگری رها می‌کنند. قبل از آن ۳ روز مخوف هم به مدت ۲۵ روز او را در حبس انفرادی مطلق و خلا زمانی و مکانی می‌اندازند و حتی یک بازجویی هم از او به عمل نمی‌آورند تا به قول خودشان او را بشکنند تا به باوری نداشته اعتراف کند.

 
این اعمال غیر انسانی با یک آدم جانی و مجرم نیست. این رفتار با یکی از نخبگان بزرگ ایرانی است که تنها جرمش دلسوزی برای ایران بوده است! خیلی با رضا جلایی پور دوست نبوده ام اما سالها الگوی زندگی من  و دوستانم بود در جامعه شناسی و درس و کنش اجتماعی. و در مجموع چندین مرتبه او را  در تهران و قم دیده ام و با او مصاحبت داشتم.  سال گذشته بود که در قم با همدیگر به دیدار آیت الله منتظری رفتیم خیلی با انرژی  و با همراهی یارانش در پویش موج سوم در پی این بود که خاتمی بیاید و تغییر حاصل شود. بار دیگر در قم دیدمش که روی تز دکترایش درباره روحانیت در ایران تحقیق می کرد در تحقیقاتش از دانسته های ناچیز من هم نمی گذشت. همواره امیدوار بود و پر تلاش. هنوز هم پر امید است و پرتلاش. یک نخبه تمام عیار و یک جوان موفق که به خاطر  تنگ نظری های موجود در جمهوری اسلامی باید این وضع را تحمل کند!
می دانم که او تنها نیست! می دانم که خیلی های دیگر هم این روزها شکنجه شدند و حتی کشته شدند!
جقدر این روزها آه هایم بلند و سوزناک شده است؟

وبلاگی برای آزادی جلایی پور http://freejalaeipour.blogfa.com/
دین و جنبش
نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 16:32 شماره پست: 329
این حقیقتی غیر قابل کتمان است که جامعه ایرانی به واسطه سابقه و صبغه و رنگ و بوی مذهبی اش بدون دین نمی تواند بازتعریف شود.
بعضی اوقات به شوخی گفته می شود که جنبش سبز مردم را دیندارتر کرده است. و از آنجا که طبقه متوسط به بالا بیش از دیگران به این جنبش تعلق داشته اند، آنها را به سمت و سوی مناسک و شعارهای دینی کشانده است و از همین رو بوده است که مردم الله اکبر می گویند، به نماز جمعه می روند، به بهشت زهرا می روند، قم و مراجع تقلید اهمیت می یابند، مراسم احیا برایشان مهم می شود و.... بارها خود می دیدم که افرادی که شاید خدا را هم قبول ندارند برای همراهی با جنبش و اعلام اعتراض چه الله اکبرها و چه یا حسین هایی می گفتند!
اینها مصداق هایی است برای دینی بودن جامعه ما و نیاز جنبش به دین و استفاده از دین .... وقتی شب های خاص مذهبی مثل شب های قدر به خیابان ها برویم و تجمعات مردم را مشاهده کنیم، هنگامی که شکل های مختلف دینداری مردم را ببینیم، زمانی که اهمیت روحانیت و مراجع را در لایه های مختلف مردم بسنجیم، وقتی توجه خاص مردم به مناسک و اعمال دینی و مذهبی مشاهده می کنیم، آن وقت که حتی شبکه های خارج نشین به این شبها اهمیت می دهند و.... نمی توانیم به حرکتی اجتماعی معتقد باشیم و از دین غافل بمانیم. حقیقت این است که اکثریت مردم ما به گونه ای خاص می اندیشند و تنها با حرکت اکثریت است که می توان تغییر ایجاد کرد و لذا از همین روست که برخی روشنفکران چون دکتر حسین بشیریه می گویند جنبش اجتماعی ایران نیاز به رهبری چون آیت الله منتظری دارد! به نظرم اگر هم دکتر سروش می گوید ما به سمت حکومت فرادینی می رویم، این حکومت نمی تواند ضد دینی باشد.
تا امید هست.....
نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 0:23 شماره پست: 330
((... من ناراحتم برای ایران! ناراحتم از این که من اینجا با چشم بند این سو نشسته ام و شما پشت من  آن سوی میز! ناراحتم از این که این گونه استعدادهای ایرانی ها تلف می شود. این گونه انرژی ها هدر می رود. روزانه چقدر از پول بیت المال خرج نگهداری ما و بقیه زندانیان و این تشکیلات می شود! ناراحتم از این که استعداد و توانایی های بالقوه ما به جای این که برای پیشرفت و تعالی ایران به کار گرفته شود این گونه هدر می رود! من نگرانم برای ایرانمان که دلسوزی ندارد. وضع به گونه ای است ما باید مقابل هم باشیم و آینده ما خراب تر از دیروز شود. من ناراحتم برای نسل خودمان که سوخت... من نگرانم برای نسل آینده که امیدی ندارد... ما نظام و جمهوری اسلامی را قبول داریم و البته برآنیم که نظام یک شخص نیست ما هم متعلق به این نظامیم و فکر می کنیم هنوز می توان آن را اصلاح کرد... اما شما!....))
این ها مضمون آخرین جملاتی بود که در جواب آخرین سوال بازجویی نوشتم. از دوشنبه ۲۳ تا شنبه ۲۸ شهریور در زندان اطلاعات و بعد از ساعتها بازجویی و پرکردن ۳۰ - ۴۰ صفحه، پاسخم به این سوال که اگر حرفی برای گفتن داری بنویس، همین ها بود.
به دلیلی نه چندان محکم و به جرمی نه چندان حقوقی به همراه چند تن از دوستان (وحید و سید مهدی و محمد علی و محمد صادق و مهدی و....)  چند روزی در این وضع بودیم . گرچه از کار و زندگی افتادیم و خیلی وسایل کارمان هنوز آنجاست و هنوز حکمی برایمان صادر نشده، اما من به شخصه چیزی ندیدم غیر از زیبایی! تجربه ای بود روی تمام دیگر تجربه ها. و هزینه ای بود برای تمام انتقادات!
همان جا به بازجویم (که هم کارشناس ارشد علوم سیاسی بود و هم فکر می کنم طلبه) گفتم که بارها قبل و بعد از انتخابات اشتباه کردید و تلویحا  پذیرفت. از مناظره ها گفتم و قطع پیامک و پیام های عجله ای و بازداشت ها و پلمپ ها و کهریزک ها و باتوم ها و اشک آورها او می پذیرفت و می گفت اعلام تقلب هم اشتباه بوده است.... باز هم گفتم این بگیر و ببندهای بعدی هم اشتباه است این که من و دوستانم را هم گرفتید اشتباه است این که نمی خواهید مردم ناراضی را راضی کنید اشتباه است! این که برای خود مخالف و نفرین گو درست می کنید اشتباه است!
او به ظاهر می پذیرفت و مرا تا این حد راضی می کرد که در این سیستم آدم هایی هستند که لااقل به ظاهر (باطنش را نمی دانم) اشتباهات را می پذیرند، این که ما عقیده ای مخالف داریم و دگر اندیش هستیم را می پذیرفت، این که هرکس انتقاد می کند، کافر و حربی و معارض نیست، این که وبلاگم را بخواند و بتواند عقایدم را تحمل کند و همین ها مرا به اصلاح و آینده ای روشن امیدوارتر از گذشته کرد. امیدم بعد از این مدت بازداشت خیلی بیش از گذشته شده است... امیدم به این که روزی همگان بتوانیم در ایرانی آزاد و رو به تعالی زندگی کنیم زیاد شده است.... ما می توانیم ایرانمان را تغییر دهیم و تا امید هست زندگی باید کرد!
پایان قفس
نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 1:4 شماره پست: 331
دیوارها سرد و سنگین
و من
تنها
در غیاب هرچه باید بودها
و پروانه
در آن سوی حصار خستگی ها
و من
تنها
در خیال رد پرواز قناری ها
چه خامم من چه خام
قناری
خانه اش، لانه اش، فکرش، خیالش
قفس هست و حصار.
قناری
اگر هم خوش صدا
خوش خوان و خوش الحان
خیالش پرواز و زیبایی است
لیک او در قفس تنهاست.
قفس سرد است و سنگین
قفس درد است و زاری
قفس تنهایی است و بی صدایی
قفس دانی است بی موقع برایش
قفس سرد است گرچه گرمش می کنند آن صاحبان ظاهرا دلسوز
قفس نوری ندارد
گرچه نورش می تابد شب و روز
قفس سنگین و بغض آلود و غمبار است
گرچه قناری ظاهرا می خواند از شادی
قفس
فکرش خیالش آرزوهایش را درو کرده
قفس آمال پاکش را وتو کرده
قفس زیباست
نه برای او
برای صاحبان ظاهرا دلسوز و گمراهش.
پروانه ها بیرون
در گردش و گشت و گذارند و نمی دانند از سختی قتاری ها
پروانه ها شادند و می خندند و هردم بر گلی شاخه گلی افتان و خیزانند.
و من
تنها
در این فکرم
که پروانه
که آن مرغک
آن قناری
در قفس در فکر چیست؟
در فکر پایان قفس
در فکر پایان قفس داری و سختی و سنگینی و تاریکی.....
( س. ع. ن.  ۲۶ شهریورماه ۸۸ در ب.ا.)
جنگ
نوشته شده در جمعه دهم مهر 1388 ساعت 12:36 شماره پست: 332
اولین درک من از جنگ، صدای گوشخراش آژیر، دویدن به سمت زیرزمین  و پناهگاه، صدای ترسناک ضد هوایی ها، صدای انفجارها و شیشه شکستن ها و ترسیدن ها بود.
درکی مبهم از جنگ در ۴ - ۵ سالگی و اسم شهید و شهادت و دفاع مقدس و فامیل ها و همسایه های شهید و بعدها هم آزادگان و روایت فتح و....
در کنار فیلم های جنگی، یادم می آید در کتاب سوم یا چهارم ابتدایی لغت ((جنگ تحمیلی)) برایم سوال ایجاد می کرد. این که جنگ تحمیلی یعنی چه؟ خیلی ذهنم را آزار می داد.
سوم خرداد و سالروز آزادی خرمشهر برای بزرگترها خیلی خاطره انگیز بود ولی برای ما نه! اصلا درکی نداشتیم که چرا خرمشهر باید سقوط کند که آزاد شود؟ آنقدر تبلیغات و اطلاع رسانی درباره جنگ در این ۲۰ ساله کلیشه ای، شعاری و غلط بود که فکر می کنم اکثر افراد متعلق به نسل ما درک صحیحی از جنگ ندارند. شاید بیش از همه فیلم ها بود که تصویری از جنگ به ما می داد و در این میان فیلم های اولیه آنقدر شعاری و غیر حرفه ای بود که از شهدا و رزمندگان افرادی آرمانی و غیر قابل دسترسی می ساخت. بعدها ((لیلی با من است)) این کلیشه ها را تا حدودی شکست، ((آژانس شیشه ای)) آن را امروزی تر ساخت و ((اخراجی ها)) آن را به لجن کشید!! این مثال ها را از آن رو می زنم که سیاستگذاران هیچ تلاش جدی دیگری برای درک ما از جنگ نکردند. و نسل ما همواره در این مدت نمی دانند جنگ چه بود؟ برای چه بود؟ چرا ادامه پیدا کرد؟ و واقعا کدام طرف پیروز شد؟
من گرچه سعی می کنم نسبت به تاریخ معاصر ایران بی توجه نباشم و مطالعاتی درباره مشروطه و انقلاب اسلامی داشته ام، اما همواره جنگ برایم نقطه تاریکی بوده است.
در این میان خاطرات سیده زهرا حسینی با نام ((دا)) از مقاومت ۳۳ روزه در خرمشهر، شهدای آن دوران، جان فشانی ها، سختی ها و مرارت ها و بدبختی های زمان جنگ که گریبانگیر بخش زیادی از جمعیت ایران شده بود، درک بهتری از آن دوران را برایم رقم زد. وقتی دیدم که این کتاب ۸۰۰ صفحه ای به چاپ هفتاد و سوم رسیده و بیش از ۱۰۰ هزار نسخه از آن به فروش رفته، خوشحال شدم که افراد زیادی توانسته اند با این برهه از تاریخ کشورمان آشنا شوند. چرا که قلم و نگاه در این کتاب در عین کاستی ها و اغراق ها و انحراف ها که قابل چشم پوشی است، بسیار به دور از شعار و شعار زدگی و عوام فریبی و تقدس زایی است. جنگ و دفاع جانانه از میهن به بهترین شکل و ملموس ترین حالت در این کتاب به تصویر کشیده می شود و گاه آدمی می بیند که همراه با راوی در حال اشک ریختن برای مظلومیت ایران و ایرانی است... و وقتی دیدم که داریوش مهرجویی و بعضی از بازیگران ابراز تمایل برای فیلم ساختن از این خاطرات کرده اند، خیلی خوشحال شدم. امیدوارم این موضوع به واقعیت بپیوندد و جنگ و دفاع و رزمندگان و شهدا و جانبازان آن گونه که باید به ایران امروز معرفی شوند.
چه جمهوری اسلامی ای!!
نوشته شده در جمعه یکم آبان 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 333
چه جمهوری اسلامی خوبی برای خودمان درست کردیم!



من و زندگی
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آذر 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 334
بیش از آن که من زندگی را هدایت کرده باشم زندگی مرا هدایت کرده است
بیش از آن که من تصمیم گرفته باشم زندگی برایم تصمیم گرفته است
بیش از آن که فکر می کردم قضا و قدر زندگی ام را رقم زده است
همین جاست که می بینم آذر ماه ۸۷ - آذر ماه ۸۶ - آذر ماه ۸۴ آذر ماه ۷۹ و... چه ایده ها و اهدافی بود و امروز زندگی ام جای دیگری است.... نمی دانم آذر ۸۹ کجای این دنیا ایستاده ام؟!
کاش نمی رفتی ای پیر فرزانه
نوشته شده در دوشنبه سی ام آذر 1388 ساعت 23:55 شماره پست: 335
در این 2 روز هر لحظه یاد چهره پاکش می افتم لرزه بر تنم می افتد... لرزه ای از جنس لرزه مقابل مرقد مطهر امیرالمومنین
این که من و امثال من باید در این دنیا باشیم و این بزرگان زیر خاک
جنازه اش در حیاط منزل شخصی اش، صورتش رو به آسمان، آرام و زیبا.... بستگانش دورش بودند و در حال شیون و زاری و من هنوز در بهت و ناباوری که چگونه از دستش دادیم آن پیر فرزانه را
در این دو روز بارها خاطراتم از او زنده شد... از اولین دیدارها... از شوخی ها.... از انگلیسی صبحت کردن ها.... از آمدن به منزلمان... از تفقدش بعد از چند روز بازداشت...
 از اوج اخلاقی بودنش... از درد حقوق بشر داشتنش.... از بزرگی اش و بی آلایشی اش ... از تقوا و خداترسی اش
این دو روز فکر کردم بسیار به تنها شدنمان.... بی کس شدنمان...

بارها در در این دو روز به عکسش به خاطراتش مراجعه کردم... در جمع تشییع کنندگان هزاران نفری .... در حالی که مردم شعار می دادند و از فرصت نبودنش نیز بهره می بردند... در مسجدی که قرار بود مراسم ختمش را بگیرند... در بیت غم آلودش... در فضایی که امشب وجود دارد و عکسهایش از در و دیوار زدوده می شود... بارها فکر کردم به این خاطرات و به این غم ها
تو تعریف جدیدی از مظلومیت دادی
تو مظلوم زیستی و مظلوم رفتی و مظلوم خواهی ماند
می دانم روزی مجسمه ات و نامت بر تارک تاریخ ایران می درخشد اما اینها مرا چه سود؟
کاش باز لحظه ای می دیدمت با آن لرزش دست هایت و آن صفای باطنت
کاش باز بودی و بودی
کاش من رفته بودم و رفتنت را نمی دیدم
کاش نمی رفتی ای پیر فرزانه

این روزها
نوشته شده در پنجشنبه یکم بهمن 1388 ساعت 23:7 شماره پست: 336
این روزها ....
پس از بارها فکر کردن به رفتن آن یار پیر
پس از بارها استرس از آینده....
پس از بارها فکر کردن به مشکلات پیش رو و مسائل اقتصادی و کاری و...
پس از دیدن فیلم های آزاردهنده روز عاشورا و  غم کشته شدن مردم
پس از بیم و امیدهای فراوان
این روزها....
خبرهایی می شنویم که شاید بتوان امیدی برای آینده دید
شاید....
ایستادگی
نوشته شده در پنجشنبه بیستم اسفند 1388 ساعت 0:49 شماره پست: 337
یادش به خیر  حدود ۵ - ۶ سال قبل بود در دانشگاه شهید بهشتی و در انجمن اسلامی دوستان سبب خیر شده بودند و آقای احمد قابل چند جلسه ای به صورت خصوصی در محل انجمن به سوالات ما پاسخ می داد.
۵ - ۶ دانشجوی جامعه شناسی بودیم که هر هفته پای صحبت های آقای قابل می نشستیم و درباره تعقل و تعبد سوال می کردیم و جواب می شنیدیم و سوال های جدید در ذهنمان می پرواندیم. بی گمان وضعیت دینداری و اندیشه من نسبت به دین و عقل نشات گرفته از آن سری جلسات است... خیلی با حوصله و با دقت و جسورانه و عالمانه از دین می گفت از نوآوری در دین از نواندیشی دینی و تعریف های جدیدش از دینداری و نسبت وثیق دینداری و عقل مداری
هر هفته وقت می گذاشت و می آمد و بی توقع و بی منت برایمان استادی می کرد و می رفت
آخرین جلسه که مصادف با آخرین روزهای تحصیلی بود بعد از صحبت های علمی کمی هم از زندانهایش و بازجویی ها و برخوردهایش گفت تجربیات جالبی داشت و بسیار از جسارت ها و ایستادگی هایش گفت که برایم بی شک درس آموز بود.... هر روز آماده بود که بازهم به زندان رود و آنجا خیالش راحت باشد.
خیلی به آیت الله منتظری علاقه داشت و از این که در روز وفات آن مرحوم در راه آمدن به قم دستگیرش کردند دلم خیلی سوخت... اما وقتی ۲ - ۳ روز قبل در سایتها دیدم که او را با غل و زنجیر و دست بند و پابند به دادگاه آورده اند.... جگرم سوخت!
خدایا چرا اینان این می کنند با خود چرا؟
پایان 88
نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 0:5 شماره پست: 338
امسال سال عجیب و غریبی بود
برای اتفاقاتی که در طول این یک سال تجربه کردم و تجربه کردیم می توانم القابی بگویم:
سال شور و شوق
سال عوام فریبی
سال نکبت و بازگشت نکبت
سال خیزش عمومی و انتقاد سراسری
سال راهپیمایی های نسل سوم سال اعتراضات طبقات بالا
سال در انتظار بودن
سال باتوم خردن و گاز اشک آور دیدن و دویدن
سال وارونه شدن خیلی چیزها
سال زندان و زندان و زندان
سال پرونده دار شدن
سال ضرر و ضرر و ضرر
سال رفتن او
سال رشد و ثبات
سال مشهور شدن و پختگی
سال رکود
سال فکر کردن برای تغییرات اساسی
سال ۸۸ هم تمام شد باتمام خوشی ها و سختی ها و غم ها و ناگواری ها....
برای سال بعد برنامه هایی است که امیدوارم سال خوبی برای همگان باشد.