۱۳۹۲-۰۲-۰۹

ایران بی اهمیت

با یکی از دوستان و سه نفر از کارشناسان گردشگری می رویم به یکی از مناطق اطراف قم.
قرار است زمینی بازدید و کارشناسی شود برای مجوز و موافقت اصولی ساخت مجتمع گردشگری. من هم به عللی در این بازدید همراه هستم. در حین بازدید یکی از کارشناسان که که بعدا می گوید قبلا کارشناس میراث فرهنگی هم بوده، روی زمین جستجویی می کند و به نظرم تکه سنگی برمی دارد.
وسط صحبت هایمان می گوید: فکر کنم اینجا منطقه باستانی و قدیمی ای هم باشد... به چیزی که در دستش هست اشاره می کنم و می گویم:فسیل پیدا کرده ای؟
می گوید: نه تکه ای سفال پیدا کرده ام. برای دوره ساسانی است!
می گویم: مطمئنی؟ دوره ساسانی؟؟
می گوید: بله پشت این کوه ها هم قلعه ای است که مربوط به همان دوران می باشد و همینطور رها شده است!!
البته اشاره هم می کند که مواظب باشید بچه های میراث فرهنگی (همکارانش را می گوید) اینجا را پیدا نکنند! و نفهمند اینجا این آثار پیدا شده است!

با خود می گویم اگر چنین آثاری از قدمت و سابقه فرهنگ در خیلی از کشورها بود، چه اهتمامی برای معرفی و نگهداری آن می شد و چقدر روی آن مانور داده می شد. اما در ایران ما از آنجا که بیله دیگ بیله چغندر، برای من شهروند و یا حتی برای یک کارشناس گردشگری و میراث فرهنگی این مسائل هیچگونه اهمیتی ندارد!
متاسفانه آنقدر با سرمایه فرهنگی و سرمایه اجتماعی ما ایرانیان بازی شده که ایران در درجه آخر اهمیت برای همه مان شده است!

۱۳۹۲-۰۱-۲۹

مکان خاص در چهار سکانس خاص

یک- مکان خاص - ساعت 9-10 صبح- اواخر شهریور 1388
از  یک ون با شیشه های دودی پیاده می شویم همراه با 5 – 6 نفر از دوستان. چشمانمان چشم بند دارد اما اگر هم نداشت تا قبل از آن چیزی از پشت شیشه های دودی ماشین، پیدا نبود. می گویند چشم بندها را بردارید... فضا آشناست. همان مکان خاص!

این موقعیت، اولین سکانس این ماجرا است. پیاده می شویم و دوستان را می بینیم و می خندیم. این جور موقع ها آدم باید بخندد، اگر بترسد، اگر ترسش بر او غلبه کند، اگر استرس داشته باشد و بروز دهد، انرژی منفی ایجاد می کند... یکی – دو تا از بچه ها اینطوری اند و مابقی مثل من. ... بعد از تجربیات روز و شب قبل، به جایی رسمی و مشخص می رسیم. همین مکان خاص.
لباس هایمان هم جالب است پیراهن و شلوار طوسی با نقش و نگار خاص... لباس زندانی ها نیست اما لباس خاصی است خصوصا برای من که کمی نو نوار تر از مابقی است و بهم می آید! البته کمی ضخیم است و در گرمای تابستان آزار دهنده.... راهنمایی مان می کنند و به شعبه می رویم و مابقی مسائل و پرس و جو و... در نهایت: قرار بازداشت!
این سکانس اول بود در همین مکان خاص. در وضعیت بی خبری. در وضعیت نگرانی. در وضعیت بیم و امید.... در وضعیتی خاص مثلا نگرانی همراه با ته مزه خوشحالی!

وضعیتی خاص در مکانی خاص...


دو – همان مکان ساعت حدود 12 البته چند روز بعد با همان ماشین ون... این بار البته با لباس های خودمان. از ماشین که پیاده می شویم، صدای صلوات می شنویم... ظاهرا بعضی خانواده های دوستان آمده اند ازآنها به عنوان قهرمان استقبال می کنند. اما باز هم راهنمایی مان می کنند و این بار برخورد ها بهتر است و معلوم است که باید برویم پی زندگی مان. شاید خودشان هم فهمیده اند که کاری نکرده ایم... شاید زهر چشمی بوده و شاید هم پرونده سازی و شاید هم مشکل از ما بوده که خامی کرده ایم...
سکانس دوم اما جلوی درب ورودی همان مکان خاص تمام می شود؛ وقتی روبروی درب ورودی همین مکان خاص با ماشین سمند یکی از دوستان، پدرش و خواهرش از آنجا دور می شویم و روزنامه ای را با هم مرور می کنیم که عکس راهپیمایی روز قدس را زده با موجی از جمعیت با رنگی خاص!

رنگ خاص در مکانی خاص...

 سه – مکان خاص – صبح – یکی دو ماه بعد از واقعه... دوباره در جلوی درب ورودی همان مکان خاص.
آمده ام در همین مکان وسایلم را ببرم. همه رامی  دهند اما یکی دوتا امانت باقی می ماند!

هنگام ورود، مقابل درب ورودی همین مکان خاص، آقای خاص را می بینم که از موتور پیاده می شود که برود داخل... رنگش مثل گچ شده است. نه! چرا دروغ بگویم آقای خاص سیه چرده بود، آدم سبزه و سیه چرده جنوبی که هرچه قدر هم بترسد و جا بخورد رنگش مثل گچ نمی شود!! بهتر است بگویم هل شد و جا خورد از این که مرا آنجا دید.
آقای خاص سلامی می کند و اما من گرم می گیرم و اصلا بروی خودم هم نمی آورم که او را اینجا دیده ام، احوالپرسی می کنم و می روم داخل و او مثلا خودش را مشغول می کند که فعلا نیاید. آقای خاص چند ماهی بود که دفتر ما می آمد برای کارهای روزمره و به عنوان مشتری... بارها از دوستان شنیده بودم که آنتن است و جاسوس است و خبر چین است و ...  اما من که قرار نبود کاری بکنم که از آنتن بترسم! مثل یک دوست با او رفتار کرده بودم، می دانستم! برایم مثل روز روشن بود، اما او فکر می کرد من خیلی هالو هستم!  یک اخلاقی دارم تا کسی نخواهد از من سوء استفاده کند، اگر هم فرض کند هالو هستم با او رفاقت می کنم و حتی می گذارم از من استفاده کند ولی از سوء استفاده خیلی بدم می آید... به هرحال آقای خاص که فامیلی اش را هم یادم رفته است ماموریتش را به خوبی انجام داده بود... این سکانس نقطه درخشان این ماجراست، آقای خاص روبروی مکان خاص در حال جا خوردن از دیدن من به عنوان آدم معمولی این ماجرا

آقای خاص در مکانی خاص...

چهار – فروردین 92 در مکان خاص... با اختیار خودم رفته ام و قرار است مابقی امانتی ها را بگیرم. برخوردها تغییر کرده است. بهتر شده است. دوستان در آنجا پیگیر کارم هم می شوند. جالب است مکان خاص در 4 سکانس تغییرات زیادی برای من به عنوان یک ناظر بیرونی کرده است!
جالب آنجاست وقتی یکی برای پیگیر شدن آوردن امانتی ها از من می پرسد: شما آقازاده آقای فلانی معروف هستید که کتاب می نویسد؟ می گویم: بله. سری تکان می دهد و شماره موبایلم را می گیرد تا کار را حل کند.

برخوردی خاص در مکانی خاص...

...نمی دانم دوست دارم در آینده ای نه چندان دور مکان خاص را با شرایطی دیگر ببینم یا نه؟

مثلا با این عنوان: تغییری خاص در مکانی خاص ...
فعلا سکانس ها در عدد 4 باقی مانده است!!

۱۳۹۲-۰۱-۲۶

نیست بویی...

کاش در کنارم بود بویی...

بوی بهار
بوی آزادی
بوی سبزی
بوی خوشبختی
بوی با او بودن و عشق و مستی...

بوی یاسِ شب-پاس
بوی ماهِ شبهِ داس

بوی نهالِ سبز بی غم
بوی شادی، بوی نم

بوی بارون - روی خاک
بوی چشمان قشنگش - نمناک

بوی نبودن
بوی بودن
بوی با تو.... سرمست بودن
بوی بی تو.... معشوق بودن

حیف ... نیست بویی
نیست بویی
نیست بویی...

۱۳۹۱-۱۲-۳۰

اجابت

کاش با تمام وجود محول الحال را صدا زنیم
و کاش او ندای حول حالنا را همین امروز اجابت کند...

۱۳۹۱-۱۲-۲۷

در آرزوی تنهایی

دوست دارم تنهایی ام را. دوست دارم ...
در این دنیای بی تن،
در این غم های با هم،
در این تنگی
در این حصر و در این افسردگی
تنهایی ام را دوست دارم.
دوست دارم کنارِ یک گلِ تنها، یک اقاقی، یک ستاره، یک بنفشه
کنار آبِ آبی
کنار رودِ تنها
کنار شب
کنار سوسویِ چشمک زنِ شب های امروزی
کنارِ بی کناری، کنار بی کسی
کنار تن، تنها خودم، رها، آزاد و بی کس
شبی را تا سحر تنها بمانم.
دوست دارم به دور از بوق و ماشین
به دور از زنگ و آژیر
به دور از خستگی، پژمردگی، تنهای تنها
بی هیچ کس
شبی را تا سحر تنها بمانم.


تهی بودن...
تهی از آز و خیال و فکر و حرص و مال دنیا


نهان بودن
نهان از شهوت و آدم. نهان از انس و جان و هر چه دنیا


هُما بودن
رهایی! بلندی، آسمان، پرواز در سودای تنهایی

و آزادی...
چه مفهوم قشنگی است این آزادی!
و شعاری زیبا... و کلامی مانا... و کتابی کهنه... و لباسی پاره
لیک من دوستش دارم.
با تمام دوری، با تمام سختی، با تمام قید و با تمام بندش
دوستش دارم من...

و همین است مرام سخت تنهایی من!
این چار واژه
تهی بودن
نهان بودن
هما بودن
و آزادی...

این چار بی من، این چار سودای تنهایی، این چار زیبای زیبایی
این چار آرزوی مرده ی ماهای امروزی.

کاش می شد تنها بمانم.
تنهای از تن های با هم تن شده!
تنهای تنها
در این دنیای تنهایی...

دوست دارم..
دوست دارم تنهایی ام را...
گرچه می بینم خیالی بیش نیست این تنهایی!
       
                                                                                                     س. .ع . ن - اردیبهشت 1391
                     

۱۳۹۱-۱۲-۲۶

اندکی سایه...

این روزها که کم کم تب انتخابات رییس جمهوری دارد بالا می گیرد...(راستی انتخابات مگر تب است؟؟ و تب مگر بالا می گیرد؟؟)
به هر حال چند وقت قبل از جلسات اصلاح طلبان شنیدم که احتمال آمدن خاتمی هم هست... خاتمی را کم و بیش دوست دارم ولی نه دوران ریاست جمهوری اش را، نه دیسک کمرش را... نه ترس ها و عقب رفت هایش را... نه شرط ها و شروطش را  و عدم دستیابی به آنها و ادامه فعالیتش را... نه دور و بری های انحصار طلب و عقب افتاده اش را که همانها در واقع با بی تدبیری هایشان امروز ایران و ایران امروز ما را رقم زدند!! اما به هرحال خاتمی شخصیت دوست داشتنی ای است. آدم های عاقل هم در کنارش هستند. می تواند به ایران و ایرانی شخصیت  دهد. می تواند مدیریت کند وووو
از همین رو بود که از زمزمه آمدنش خوشحال شدم.. در این دو - سه هفته از ده ها نفر نظر سنجی کردم و سوال کردم. اکثر آدم های عاقل و اصلاح طلب و سبز و... که می گویند به او رای می دهیم کمتر می شنوم کسی بگوید تحریم می کنیم و رای نمی دهیم. یک دوستی داشتم که در هر دو دوره به احمدی نژاد رای داده بود و طرفدار ولایت است و قبلا سپاهی بوده... همو می گفت اگر خاتمی بیاید به او رای می دهم چون اگر هم در خط ولایت نیست ولی شعور دارد! یکی از کارمندان سابقم که روحیه اش کلا پولی است و برای پول کار می کند می گفت اگر خاتمی بیاید حاضرم مجانی در ستادش کار کنم! امروز یکی از پولدارهای دوست که دوره پیش خیلی خرج ستادهای احمدی نژاد کرد، می گفت اگر خاتمی بیاید هم بهش رای می دهم هم حاضرم همه جوره پول خرج کنم.
جالب است از همه قشری و همه عقیده ای طرفدار دارد. از همین رو بود که وقتی پدرم هفته گذشته برای جلسه مجمع مدرسین با مجمع روحانیون در تهران پیش خاتمی می رفتند، به او گفتم هر جور مانده خاتمی را راضی کنید بیاید... ظاهرا خاتمی حاضر به آمدن است تنها نگران ناراحتی زندانیان و محصورها و نگران رد شدن و خراب تر شدن اوضاع مملکت!
نه مثل آنها که می خواهند یقه بدرند و فکر می کنند، او که بیاید اوضاع خوب می شود و بهاری در پیش است فکر می کنم و نه مثل آنها  می اندیشم که می گویند چون جنبش سبز آنگونه شد چون آن انتخابات آنگونه شد و چون وضع خراب است باید تحریم کرد و نیامد! و نه مثل آنها فکر می کنم که در فکر پوچ تغییر نهایی و انقلاب و تغییر حکومت اند...
به یکی از دوستان هم که به عللی دیگر مخالف آمدن خاتمی است می گفتم وقتی در آفتاب سوزان و هوای 50 درجه گرمای قم باشیم می توانیم فکر کنیم که برویم کلاردشت، می توانیم فکر کنیم برویم زیر کولر گازی، می توانیم فکر کنیم آنقدر زیر آفتاب بمانیم تا از گرما گرما زده و هلاک شویم و البته می توانیم فکر کنیم که سایه ای پیدا کنیم و خودمان را با تکه مقوایی باد بزنیم، وقتی دو شرط اول مهیا نیست و امکانش نیست آیا بهتر نیست سایه را پیدا کنیم؟
گرچه همه این حرفها حرف است و 2 ماه آینده وضعیت را روشن می کند. اما به هرحال در این واپسین روزهای سال نکبت 91 امیدوارم وضع ایران و ایرانی در سال 92 بهتر از این باشد... به امید اندکی سایه...

۱۳۹۱-۱۲-۲۲

زمانه صیغه ای

صبح که وارد دفتر می شوم، منشی و کارپرداز و یکی دیگر از همکاران می خندند و می گویند: فلانی امروز تماس گرفته اند برای تحقیقات از شما!  رفته اید خواستگاری؟؟ می خندم و مثل اینجور وقتها که کم نمی آرم می گم آره! به این زودی لو رفت؟
می روم توی اتاقم و خیلی جدی نمی گیرمشان... 2 - 3 کاری که اول صبح باید انجام دهم را دنبال می کنم و یکی از بچه ها می آید و موضوع را می گوید:
خانمی تماس گرفته و گفته شوهر من مدیر آنجاست... البته شوهر صیغه ای ام! اسمش هم آقای حیدری است؟؟؟ اسم موسسه را البته درست می گوید ولی اسم مدیر را اشتباه! می گوید با 2 تا دیگر از صیغه ای هایش شنیده ایم یک زن صیغه ای دیگر هم دارد که پیش خودش در همین موسسه کار می کند. به منشی می گوید اگر شما هستی بیا همه با هم متحد شویم زن دائمی اش شویم!!!!؟؟؟
می خندم و پیش خودم می گویم عجب وضعی شده زمانه امروز ما...

۱۳۹۱-۱۲-۲۱

دنیای مردگان

چند روز قبل برای کاری تهران بودم. کارم زودتر تمام شد و تا وقتی می خواستم برگردم حدود 2 ساعتی وقت داشتم. اول خواستم برم سینما اما سرچی کردم و دیدم فیلمها ارزش وقت تلف کردن هم ندارند... به یکی از دوستان هم زنگ زدم موبایلش خاموش بود. البته بعدا فهمیدم شماره اش عوض شده است... داشتم برمی گشتم قم که توی مسیر، تابلوی بهشت زهرا را دیدم با خودم فکر کردم یکسر بهشت زهرا هم بروم هنوز قطعه هنرمندان را ندیده ام و کلا بهشت زهرا را خوب ندیده ام. غیر از 2 - 3 مرتبه ای که عبوری رفته ام یا آن دفعه که برای چهلم ندا رفته بودم، هیچ بار، خوب بهشت زهرا را ندیده ام. دوست دارم بعضی وقتها به مردن فکر کنم! به رفتن! به چیزی که می دانیم هیچ یک گریزی از آن نداریم... توی مسیر به همین چیزها فکر می کردم و این که بالاخره هر یک تفاوت هایی داریم، هر یک تجربه هایی می کنیم، هریک حیات و زی جدا از دیگری را تجربه می کنیم اما هر در مردن برابریم و دارای یک تجربه.
نمی دانم چه شد که وسط های مسیر به جای تابلوی قطعه هنرمندان، تابلوی دیگر جذبم کرد... سالنهای تطهیر! همین طور تابلوها را دنبال کردم و دنبال کردم تا به یک پارکینگ رسیدم. حس کنجکاوی، حس مازوخیستی، حس مرگ گرایی، حس بی خیالی، حس خیال داری نمی دانم چه حسی مرا جلو می برد تا سالن های تطهیر را از نزدیک ببینم. همانطور که نزدیکتر می شدم جمعیت های مختلف با لباس های سیاه، گریان ، نالان ، زاران می آمدند و می رفتند و یکی دو تایی هم مرده و جنازه با تشییع مردم در حال عبور بودند.
دیدم همه لباس سیاه پوشیده اند و من کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید! همان کت مخملی یه که بعضی ها می بینند می گن چقدر قشنگه و یکی هم می گه ژانگولریه! بعضی ها هم حتما نظر خنثی دارند... به هرحال دکمه های کت  را بستم که سفیدی پیراهن توی چشم نباشد... اما اصلا آنجا چشمی نبود که پیراهن مرا ببیند چشم ها گریان بود یا حیران یا عصبی یا منتظر. خواستم چهره ام را هم کمی غمگین کنم در این وضعیت غمبار. دیدم خودش غمگین و عصبی شده و نیازی به وانمود نیست.
وارد ساختمان اصلی که شدم مونیتوری آویزان بود و مردم منتظر و چشم انتظار و روی آن اسامی مردگان با شماره هایی درج می شد. خیلی به نظر مدرن می رسید... خوب است که مردن هم مدرن شده!! اصلا مردن و مدرن تنها با جابجایی ((ر)) و ((د)) یکی می شوند. می خواهم اینجا کمی فلسفه بافی کنم ولی ولش کن! اگر خودم یک روز حوصله داشتم در این باره بیشتر می نویسم و اگر خواننده ای هم پیدا شد برای خواندن این واگویه ها، خودش درباره رابطه مدرن و مرد تحلیل کند.
وارد محوطه اصلی که می شوی سمت راست برای آقایان است و سمت چپ برا بانوان... سمت راست سالن دیگری بود و آدم هایی پشت شیشه ها داشتند چیزهایی را می دیدند. می دانستم چه است می دانستم! پاهایم خودش می رفت دلم می خواست اما عقلم نمی خواست... شاید هم برعکس عقلم می خواست دلم نمی خواست اما اینجا پاها بود که مرا جلو می برد... می خواستم سالن تطهیر رااز نزدیک ببینم. مردگان را از نزدیک ... غسل دادنشان را از نزدیک نزدیک! وارد سالن که می شدی بوی کافور از دور دماغت را قلقلک می داد... اصلا مگر بو می تواند قلقلک دهد اگر هم بتواند قلقلک دهد، اصلا بوی کافور آنقدر لطافت دارد که قلقلک دهد؟... حداکثر کاری که می کند دماغت را با فرچه تکان می دهد، قلقلک کجا بود؟؟؟ می رفتم جلو صدای گریه می آمد و چشم ها و جوان ها و فامیل هایی می دیدی که مبهوت بودند یا گریان بعضی هم گاهی نگاهشان را برمی گرداندند تا صحنه ها را کمتر ببینند. بعضی ها هم کنجکاو بودند انگار دارند فیلم سینمایی می بینند!!
مرده اول توی یک حوضچه مانند سنگ گرانیتی بود... پیر بود شاید 70 ساله ... زخمی به نظر می رسید بدنش کبودی های زیادی داشت... یک لنگی هم آن وسط گذاشته باشند که از آنجا که نباید، چیزی معلوم نباشد و البته معلوم بود در رفت و برگشت ها و تکان دادن میت که از خودش هیچ اختیاری نداشت... هیچ اختیاری هیچ! شاید در بچگی در کوچه چه بازی هایی می کرده در نوجوانی و جوانی چه اختیاراتی داشته چه دستوراتی داده یا فریادهایی زده چه طغیان هایی کرده چه بی اخلاقی هایی کرده چه گناهانی مرتکب شده چقدر زن و بچه اش را اذیت کرده چقدر مردم را آازار داده چقدر پول مردم را بالا پایین کرده چقدر تمسخر کرده چقدر دروغ گفته چقدر ریا کار بوده چقدر غیبت کرده و آزار روحی داده اطرافیانش را چقدر از مسیر عبودیت خارج شده و خدا را به هیچ گرفته چقدر سختی کشیده گرسنگی کشیده تشنگی کشیده... حالا او اینجاست. همه این فکرها در آنی از ذهنم عبور می کند. او اینجا بود بی اختیار! دو نفر بی هیچ احساسی او را این طرف و آن طرف می کردند و می شستند و با فرچه و آب و بعد از آن کافور و پلاستیک و کفن ...
حالم خوب نیست... می روم دو سه قدم جلوتر مرده ای دیگر جوان تر از قبلی برای این که مویه و زاری هم بیشتر است بدنش هم سالمتر است ولی مرده است... رنگی به رخ و بدن ندارد! بیخود نیست می گویند قیافه فلانی مثل مرده ها شده.... مرده ها همینطوری است زرد مایل به سفید... البته سیاه پوستها ... رهاکنیم این حرفها را فکر می کنم به این مرده چقدر شاید شاد بوده، مفید بوده، کار خوب کرده، با اخلاق بوده، موثر بوده، زن و بچه اش را شاد کرده، پدر و مادرش را شاد کرده، سختی کشیده پول درآورده، لذت برده، مردم را دوست داشته و شاید هم نه مثل آن یکی بوده... اصلا مگر می شود آدم ها کلا خوب باشند یا کلا بد؟ آدم ها خاکستری اند! ور خوب دارند و ور بد! روز خوب دارند و روز بد! کم آدمی است که خوب خوب خوب باشد یا بد بد بد!... به هرحال هر یک باشند مثل این ها یی که توی این حوضچه های گرانیتی شسته می شوند، روزی بی اختیارند!
فکر می کنم من که قدم بلندتر از اینهاست چجور در این حوضچه جا خواهم شد... سرم یا پایم بیرون می زند...چقدر بدم می آید لخت لخت جلو آدم های دیگر باشم... فکر می کنم کاش مرا این جا نشویند کاش یک جور خوب می مردم.... اما می گویم وقتی مردم اصلا هرجا خواستند بشویند ... دارم از این فکر ها می کنم که پنبه ای را به زور داخل دهان این میت می کنند حالم بد تر می شود دیگر نمی توانم بایستم... حالم خراب شده است و ذهنم مغشوش..
دیگر باید از دنیای مردگان بروم گرچه ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم... اهل همان دنیاییم! دنیای مردگان...
حالا که این مطلب را می نویسم چقدر لازم است گاهی به آنجا بروم... لازم است گاهی در عین حال که زندگی می کنیم به آنجا هم برویم. در واقع ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم که خودمان به اشتباه اسم دنیای زندگان را نهاده ایم، اهل آن دنیاییم ما همگی اهل همان دنیاییم دنیای مردگان که به اشتباه دنیای مردگان خوانده ایم اش. دنیای زندگان آنجاست و دنیای مردگان اینجا. زندگی انجاست، حیات آنجاست و ابدیت آنجاست و در مقابل آخر این دنیا که چقدر زود می رسد، مردن است.
ما اینجا مردگانی هستیم که بهمان وقتی داده اند کمی حیات مادی را تجربه کنیم و اگر بد تجربه کنیم، اگر قدرش را ندانیم اگر آدم نباشیم چقدر خسران بر ما! اگر این حرفها را هم قبول نداریم که چقدر پوچ می شویم!!
شعار و منبر و موعظه و حرف زیاد شد... اما به هرحال دوست دارم دنیای مردگان را...

۱۳۹۱-۱۲-۲۰

بعد از چندی . . .

بعد از ماه ها دوری از نوشتن دوباره هوس کرده ام بنویسم.
سالهاست که می نویسم. سالهاست که فکر و نظر و اندیشه ام را بر روی کاغذها با قلم یا با کیبورد نوشته ام. سالهاست دوست دارم بنویسم و نوشتم و نوشته ام.
فیلتر شدن وبلاگ و بعد وبلاگ بعدی، نخواندن نوشته هایم و خستگی ها و دلزدگی ها و وابسته شدن به دنیا و مافیها، ماه ها از نوشتنم محرومم کرد.
دوباره می آیم که بنویسم تا خدا چه خواهد و روزگار چه خواهد.
سعی می کنم از تجربیات روزمره ام و اتفاقات اطرافم بنویسم و کمتر مثل گذشته تحلیل و فلسفه بافی کنم. نمی دانم شاید هم کردم!
الان البته بیشتر در جستجو هستم. در جستجو...

 

۱۳۹۰-۰۳-۱۴

تاریخ خوب

روز تشییع جنازه آیت الله منتظری، بعد از بازگشت از آن تشییع منحصر به فرد، مقابل کوچه بیت ایستاده بودیم... آقای هدی صابر و یکی دیگر و آقای عزت الله سحابی را هم آنجا دیدیم. مهندس سحابی خسته شده بود و روی سنگ های کنار باغچه نشسته بود، عصایش هم مقابللش بود و در حال فکر بود بهشان گفتیم دفتر ما همین نزدیکی هاست اگر می خواهید خوشحال میشویم بیایید و خستگی در کنید و چایی بخورید... تشکری کردند و گفتند باید به تهران برگردند.
فکر می کنم آخرین بار همین موقع بود که مهندس سحابی را از نزدیک دیدم .. یکبار هم در ختم پدرش در مسجدی در قم... ملی مذهبی ها، سحابی ها ، بازرگان، طالقانی و... در کنار مراد من آیت الله منتظری از مظلومان تاریخ ایران هستند. دور نمی بینم روزی که مجسمه شان در کوی و برزن و نام نیکشان بر خیابان و مدرسه و دانشگاه مزین شود... اما چه حیف که ما اینچنینیم و قدرنشناس چه اسفبار که مرده پرستیم چه بد که از زمان خویش عقبیم
به نظرم فوت دختر مرحوم سحابی در مراسم تشییع جنازه مهندس، تراژدی بزرگی است که بی گمان در تاریخ ما خواهد ماند... تاریخی که مثل امروز نیست و صحیح و آنگونه که باید قضاوت می کند و شاید چه بد قضاوت خواهد کرد درباره ما ایرانیان امروز ایران

پ.ن: ای داد بیداد... هدی صابر هم رفت و چه غمگینانه و مظلومانه رفت.

۱۳۹۰-۰۲-۳۱

آدم های پیاده

کلا آدم های پیاده خیلی می تونند خطرناک باشند...
قصد توهین به بی ماشین ها و بی کارها و منزوی ها و به حاشیه رانده شده ها و پیاده ها را ندارم. ولی خیلی وقت ها آدم های پیاده هستند که جلوی سواره ها را می گیرند:
 حدود یک ماه قبل بود تهران مقابل پمپ بنزین ولنجک در چمران از شمال به جنوب حرکت می کردم، رفت و آمد طرف ما خیلی به زحمت بود و ترافیک طرف مقابل روان تر بود. در همین حین جوانی ... از همین جوانها که تیشرت مشکی تنگ می پوشند و شلوار لی و معمولا لاغر هستند و کمی سیه چرده ... با این که با حدود 20 قدم فاصله پل عابر پیاده وجود دارد، از عرض اتوبان در حال عبور بود و در همین حین یک ماشین شاسی بلند قیمتی برای این که با او برخورد نکند زد زیر ترمز، خوب ترمز ای بی اس داشت و ماشین به سرعت ایستاد غافل از آن که ماشین های پشت سر نه صحنه را دیده اند و نه ترمز خوبی دارند ... کاملا یک صحنه دراماتیک خلق شد و بیش از 5 - 6 ماشین سانتافه و پژو و پرشیا و 206 وغیره از پشت به هم زدند و دود و بخار و... هم رفت بالا... جوان نیم نگاهی کرد و به سرعت به سمت پمپ بنزین رفت شاید هم فرار کرد.... در همین چند ثانیه ترافیکی عجیب در آن طرف ایجاد شد و ما که حرکت می کردیم به مرور می دیدیم کل چمران در حال قفل شدن است و البته شاید 40 - 30 میلیون تومان هم خسارات ماشین های تصادفی شده بود. آقای پیاده هم با خیال راحت و مثل جوانهای بی عار و بی تفاوت امروزی رفت و گریه خانم های راننده ای که از ماشین های تصادفی پایین می آمدند را نمی دید...
القصه بعضی کارهایی که من به اتفاق و با همراهی همکارانم در شرکت مان می کنیم هم از این قماش است... بعضی ها نمی توانند نمی خواهند نکرده اند و نمی کنند و تنها هنرشان سنگ انداختن است و حسادت و حرف مفت زدن. خدا را شکر دولت میرحسین و کروبی سر کار نیامدند که با ما رابطه نزدیک داشتند وگرنه هرکاری می کردیم این پیاده ها می گفتند اینها رانت خوار هستند و از رابطه ها سوء استفاده می کنند...
از خدا می خواهم اگر گاهی پیاده هستم اگر پیاده می شوم و اگر پیاده خواهم بود... مرا از پیاده هایی قرار دهد که در پی سوار شدن اند در حال تشویق سواره ها هستند و بعد از سوار شدن در پی سوار کردن دیگر پیاده ها

۱۳۹۰-۰۱-۱۲

پیرزن افغانی

مثل پیرزن های توی عکس های قدیم بود. خودش می گفت 150 سال دارم... موقع راه رفتن کاملا خم بود و صورتش پر از چروک و موهای سرش آنها که پیدا بود حنایی رنگ... لهجه افغانی داشت و صداها را اصلا نمی شنید بچه ها که در گوشش فریاد می زدند به زحمت می شنید و جواب می داد.
رفته بودیم روستای میم در اطراف قم... جایی که نشسته بودیم او آمد تا از صاحب ملک درخواستی بکند...
می گفت همسایه نگهبان اینجا در قم هستم و شبها خوابم نمی برد... اگر حاج آقا قبول کند درخواستم را خیالم راحت می شود...
شبها خوابش نمی برد...
همه اش نگران بود و در هراس...
می دانی برای چه
برای این که گفته اند پس از مرگش جنازه اش را در هر جایی خاک نمی کنند! می خواست حاج آقا قبول کند در آن باغ خاکش کنند... می گفت همه جا پولی شده
می گفت نگران است نگران می گفت شبها خوابم نمی برد شبها خوابش نمی برد

به این فکر می کردم: ما نگران چه هستیم و او نگران چه!

۱۳۹۰-۰۱-۰۷

آنچه نیکوست...

می گویند آنچه نیکوست از بهارش پیداست!
6 - 7 روز است که از بهار 90 می گذرد و تجربیات جالبی در همین آغازین روزهای دهه نود تجربه کردم (حالا آخرش می گویم نیکویی اش در چه بود)
1 - آغاز دهه هشتاد، هنوز دانشگاه نرفته بودم. عید سال 80 در پیش دانشگاهی نمونه دولتی فرهنگ شاغل به تحصیل بودم. کلاس عجیب و خوبی بود... 14 دانش آموز با فکر و سلیقه ها و رفتار متفاوت در یک کلاس پرت و دور افتاده از دفتر و بقیه کلاسهای مدرسه. اصلا فرهنگ در قم پیش دانشگاهی نداشت با نامه ای که ما نوشتیم و درخواست کردیم پیش دانشگاهی دار شد... راستی من رییس شورای دانش آموزی دبیرستان هم بودم. هنوز هم مانده ام من با این همه کم رویی ام چه طور یک دفعه می شدم رییس شورا یا از این قبیل! گرچه قبلش با آن علی مثلا انجمن اسلامی مدرسه را میگرداندیم.... او مقلد آقای خامنه ای و من مقلد آقای منتظری و آخرش البته معلوم شد که روشنگری های چه کسی بر دیگری چربید!
آغاز دهه هشتاد، شاید نشان نمی داد که ده سال عجیب و غریب را تجربه کنیم... بهار همان سال بود... آهان خرداد ماه بود که در منزل یکی از آشنایان در رودهن 10 - 20 روزی گذراندم تا تنهایی درس بخوانم برای کنکور... من که یک سال گذشته اش را از دست داده بودم و جدی نخواندم این 10  - 20 روز را هم درست نخواندم... آن ازمزاحمت های نگهبان خانه و آن هم از مشغولیتم برای انتخابات ریاست جمهوری .... 10 نفر کاندیدا بودند و معلوم بود که خاتمی رای می آورد اما من منتقدش بودم آن موقع ها اصولگرای آرمان گرایی بودم نه اصولگرا به معنای امروزی بلکه اصولی مثل آزادی و حقوق بشر و صداقت آن قدر برایم اهمیت داشت که نمی توانستم در برگه رای بنویسم خاتمی!... از همین رو بود که در همان رودهن رفتم پای صندوق و روی برگه نوشتم گوسفند و البته برگه رای را بیرون آوردم....
آغاز دهه هشتاد پر از تجربیات بکر و تازه برایم بود... در مرداد 80 بود که جواب کنکور آمد و رتبه ام 1039 و در زیرگروه علوم اجتماعی 442 شد... فامیل و اطرافیان خوشحال بودند و من که می دانستم این یک سوم ظرفیت درس خواندم هم نیست ناراحت! در همان ایام جواب کنکور بود که برادرم محمد را گرفتند تنها من و او در خانه بودیم و تجربه ای در حضور 3 - 4 ساعته ماموران برایم رقم خورد که شاید تا پایان عمر ماندنی باشد... داشتیم فیلم سکوت مخملباف را می دیدیم. بگذریم این داستانش خودش داستانی است!
در آغاز دهه هشتاد بخشی از زندگی ام رقم خورد آن لحظه که پشت تلفن دوستم علی که الان در قبرس دکترا می خواند به من گفت: علوم اجتماعی شهید بهشتی قبول شده ای... مثل اکتر فیلم ها شده بودم ... لحظاتی چند سکوت کردم و هیچ نداشتم بگویم.زود تلفن را قطع کردم و مبهوت ماندم... علایقم مدیریت و علوم سیاسی و بعد علوم اجتماعی بود... علاقه به حضور در دانشگاه تهران هم داشتم و امروز سرنوشتم اینگونه رقم خورده بود.... نمی دانستم راضی ام یا نه! نه راضی نبودم....
دهه هشتاد گذشت با ریاست جمهوری خاتمی با گرانی ها با افزایش سرسام آور قیمت مسکن با زندانی شدن ها با آمدن احمدی نژاد با اتمام دانشگاهم با قصد به رفتن به خارج از کشور با زبان خواندن با زندانی شدن آدم ها و شخصیت ها و فرارها با چارسوق اندیشه با قصد به ماندن در ایران و کار علمی با شروع به کار در قم با بسته شدن بیشتر فضا با انتخابات 88 با جنبش سبز با فتنه سبز با بازداشت شدن توسط اطلاعات و دادگاه ویژه با ایفای نقش در قم با شکست ها و پیروزی ها با زن نگرفتن ها با بی خیالی ها با افسردگی ها با خوشحالی ها با تصادف ها با سفرها با دوبی و استانبول و مکه و کربلا با ازدواج دو برادرم با ده ها دوست جدید با بزرگ شدن... دهه هشتاد برایم دهه بزرگ شدن و تجربه بود.
2 - سال 89 هم تمام شد... و سال 90 پیش رو. سعی می کنم بیشتر برنامه داشته باشم تا آرزو. امیدوارم به برنامه ها و اهدافم برسم برای خودم و برای اطرافیان و جامعه ام.
3 - عید امسال سفری 2 - 3 روزه و مقطع به تهران داشتم....
یک - فیلم جدایی نادر از سیمین فیلم خوبی است... فیلم زندگی است روایتی بی تفسیر از زندگی های مدرن امروزی... بسیار خوب پرداخت شده بود. بازی ها بسیار عالی و طبیعی و کارگردان و فیلمبردار هم دیده نمی شدند. ساعت 5-11 شب در سانسی فوق العاده با سینمایی مملو از جمعیت فیلم را با دوستانم علی و صادق  دیدیم. چند نکته برایم در این فیلم جلب توجه می کرد: مشکلات زندگی مدرن و مشکلات مدرن زندگی کردن - حضور مذهب در زندگی ما با وجود مدرن بودن گرچه فرهادی قضاوتی در این رابطه نکرده بود - دروغ و دروغ و دروغ و نقش آن در زندگی های امروزی شاید هم جامعه شناسی دروغ
دو - بازدید از برج میلاد را به همه پیشنهاد می کنم بلیط گرانی ندارد و از صبح تا شب پذیرای میهمانان است. بعد از بازدید از گالری های طبقات اولیه با آسانسور که 7 متر در ثانیه بالا می رود و درکمتر از یک دقیقه به آن بالا می رویم. سکوی دید باز که در فضای باز کل تهران را می توان دید و گنبد آسمان که قسمت شیشه ای بالای برج است و واقعا دیدنی است. در گنبد آسمان البته بخش هایی به تاریخ غنی ایران اختصاص داده شده است.
سه - بازدید از موزه ملی را هم توصیه می کنم. موزه ملی ایران بالاتر از میدان امام خمینی و در خیابان 30 تیر واقع شده است. من که قبلا موزه استانبول با آن همه بازدید کننده  و توریست خارجی دیده بودم واقعا اینجا تاسف می خوردم ترکیه و موزه توپکاپی و ایاصوفیه و... در قبال آثار 5000 - 6000 ساله ایرانی واقعا حرفی برای گفتن ندارند.... بازدید از این موزه را هم به تمام کسانی که تابحال آن را ندیده اند توصیه می کنم. خصوصا که در طبقه دوم موزه، منشور کوروش کبیر در معرض بازدید قرار گرفته است. وقتی در آنجا حضور پیدا کردم مثل این که روح بزرگ کوروش نیز حضور داشت همو که ایران را اینگونه بزرگ کرد و چند هزار سال قبل در فکر حقوق بشر و وحدانیت بود و امروز ما ایران را این کرده ایم!!! این منشور نیز فکر می کنم تا اواخر فرودرین ماه در ایران باشد و به بریتانیا بازگردانده می شود.
چهار - حدود 3 روز هم ماشینم را در پارکینک راهنمایی رانندگی خواباندند. وقتی با دوستان در حال رفتن به خانه دو نو جوان تازه ازدواج کرده می رفتیم به خاطر 107  تا سرعت در بزرگراه باکری یک پلیس  معمولی ماشین را گرفت و به پلیس نامحسوس سپرد و برای 2 - 3 روز دردسر ما شروع شد.... البته صحنه های جالبی در ستاد ترخیص و... دیدم که توفیقی اجباری بود همچنین پرداخت کل خلافی های ماشین و عوارض و بدبختی و مکافات های روتین اینگونه موارد.

نمی دانم این بهار تا حالا نیکو بوده  که کل این سال نیکو باشد... یا اصلا خوب است به این مثل ها توجه کرد یا باید کارمان را بکنیم... به هر حال این نیز بگذرد!

۱۳۸۹-۱۱-۲۷

ایرانمان

چقدر این روزها عجیب و غریب است !
چقدر چیزها می خواهم بنویسم و نمی نویسم... از کار از تجارت از زندگی از سیاست از جامعه از ایران از آرمان ها از آینده...
چقدر حس تنهایی می کنم چقدر همه تنهاییم! چقدر با این که حس تنفر را دوست ندارم دوست دارم متنفر شوم از بعضی! باز هم می بینم متنفر از عملشان هستم خدایا سپاسگذارت هستم که کمتر می توانم متنفر شوم از کسی حتی آنان که اینگونه در تحمیر و تحمیق و تحقیر مردمانمان در تلاش اند!
چقدر سخت است نفس کشیدن در این دوران!
خدایا می بینی مردمت را! می بینی بندگانت را ! می بینی ایرانمان را! می بینی ما را! اصلا می بینی ما را !!
می بینم آنان که هدفشان مشخص نیست! می بینم آنان که مرامشان مشخص نیست! می بینم آنان که هدفشان غلط است! می بینم آینده ای که به هر سو رود مبهم تر از امروز است! می بینم ایرانی که نمی بینمش!!
در این خیال بودم که حضور او در این ایام چقدر راهگشا بود... با خود می گویم او نیست او زیر خاک است و رفته! لیک  اوست که دوباره سر بر می آورد با عکسی ماندگار
خدایا او زنده است و همواره درکنار ما
حس می کنم او نیز مانند مقتدایش علی مانند آن امیر عدل و دادگری آن مرد صراحت و صداقت راهگشای ماست
گاهی چه زیبا اینان نشانه هایی را نشان می دهند
آیا ایرانمان ایران می شود!

۱۳۸۹-۱۱-۱۱

رییس و مرئوس

امروز صبح جلسه ای با یکی از مدیران کارخانه های قم داشتم. حدود 3 ساعت طول کشید  و درباره موضوعات مختلف صبحت کردیم. هر بار که با او صحبت می کنم معمولا طولانی می شود، خوش صحبت است و مسائل مختلف سیاسی و عقیدتی و مدیریتی واقتصادی و تبلیغاتی مطرح می شود. با این که مدیرعامل یک کارخانه حدودا 10 میلیاردی است و روشن و آگاه به مسائل هست، اما از سیاستهای احمدی نژاد هم حمایت می کند.
امروز کمی می نالید می گفت در طول 10 سال گذشته حدود 1 میلیارد تومان چک برگشتی داشتیم و امسال از اول سال تا حالا هم معادل همین مبلغ یعنی 1 میلیارد تومان چگ برگشتی از مشتری داریم و پول نمی دهند و وضع بدی شده است. پرسیدم شما که طرفدار هدفمندی یارانه ها بودید و می گفتید خوب است و لازم . باز هم بر این موضوع تاکید کرد و گفت در نهایت خوب است و این بحران تمام می شود.
مدیریت همچین شرکتی با تمام مسائل ومشکلاتش به حتم سخت است و طاقت فرسا.. می گفت از یک نفر فقط 500 میلیون طلب داریم ولی در حال حاضر یک میلیون تومان هم به حسابمان نیست! تاکید می کرد : 1 میلیون تومان!!
در راه برگشت از کارخانه یکی از کارگران که می خواست به شهر برگردد درخواست کرد که او را هم ببرم. با ماشین سوارش کردم و در مسیر کمی خواستم با او حرف بزنم. پرسیدم وضع چطور است و چکار میکنی و ... خیلی ناراحت بود و شاکی می گفت کارگریم دیگر! دارم درس می خوانم و  از صبح تا عصر کار می کنم و حقوق ناچیز 350 تومانی دارم و .... گفتم حالا اگر درس بخوانی و لیسانس بگیری شاید ارتقا پیدا کنی و در همین جا به مدارج بالاتر برسی! گفت اصلا اینجا را دوست ندارم. مدیر کارخانه 2 - 3 میلیون حقوق می گیرد و ما 350 تومان .. تازه می گوید چرا عیدی شما دوبرابر حقوقتان است و ... قدر ما را نمی دانند چند مهندس دارند که هیچ کار نمی کنند و فقط حقوق میلیونی می گیرند و... گفتم بالاخره اینها هم حق دارند کارخانه را می گردانند و در چارت شرکت باید مهندس های مختلف تولید و فنی و مدیر و... باشد و هزینه ها بالاست و نمی توانند حقوق شما را بالاتر ببرند.
راضی نشد و شاکی بود از وضع. شاید هم در دل می گفت: تو از همان قماشی و رفیق رییس!

۱۳۸۹-۱۱-۰۱

بعد از چندی

1  - هفته گذشته دوباره یک سمینار بین المللی برگزار کردیم در مورد موضوع بهره وری و توسعه منابع انسانی. این سمینار هم با استقبال خوب مدیران مواجه شد بیش از 400 نفر از مدیران رده بالای استان در روز جمعه گرد هم امدند و اساتید داخلی و خارجی سخنرانی کردند. با تمام استرس ها و برنامه ریزی ها و سختی ها و مشکلات برنامه از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر دنبال شد. خیلی ها هم تعریف و تقدیر کردند و بعضی ها هم انتقاداتی داشتند که به جا بود.
چیزی که بدان عقیده دارم و در روز سمینار هم در سخنرانی چند دقیقه ای ام اشاره کردم این نکته بود که کشور نیاز به علم و آموزش دارد و همین استقبال هم نشان می دهد که این خلا حس شده و اکثرا دنبال این موضوع هستند و البته این موضوع نشان دهنده این واقعیت است که می توان در فضایی علمی و تخصصی در پی تغییر و اصلاح بود! بله واقعا تغییر و اصلاح را باید در همین وضعیت همین حکومت همین جامعه و همین امروز شروع کرد باید بیشتر بیاموزیم و بیشتر عمل کنیم و بهتر از منابعمان بهره ببریم تا ایرانی بهتر را تجربه کنیم

2 - یکی از دوستان خیلی خوبم برای ادامه تحصیل و دکترا قصد حضور در یکی از کشورهای اروپای شرقی را دارد، از یک لحاظ خوشحال شدم که امیدوارم آینده بهتری را تجربه کنید و از لحاظی ناراحت که کمتر می توانم ببینمش. خیلی از او آموخته بودم و خیلی سر و سرها با هم داشتیم و داریم البته قولش داده ام ایام عید حضوری در آن کشور داشته باشم.

3 - در دوره تحصیلی ام بی ای که آخر هفته ها می خوانم استاد جالبی داریم در اولین جلسه گفت کسانی که در کلاس اصلا حاضر نشوند نمره امتحانشان از 20 است و کسانی که حاضر شوند از 18 است یعنی اگر در تمام کلاسها شرکت کنیم حتما 2 نمره از نمره پایان ترم کم می شود. اما از آنجا که کلاس جالب و پری دارد و با وجود تمام سختی ها تصمیم گرفتم حتما در کلاسش که اصول و فنون مذاکره است شرکت کنم. البته بعدش کلاس منابع انسانی هم دریایی از علم مدیریت است.

بعد از چندی گفتم دوباره بنویسم....
-

۱۳۸۹-۱۰-۰۸

یک روز معمولی

1 - یکی دو ماهی است که نانوایی سر کوچه مان که تافتونی بود، نان بربری می پزد. نانش هم خیلی خوشمزه است و تا چند روز قبل صبح ها نان بربری می خوردیم...  دیشب که پرسیدم چطور چند روز نان بربری نداریم، گفتند: صاحب اصلی ملک گفته است نانوا حق و اجاره من را نمی دهد و من راضی نیستم کسی از او نان بخرد.... صبح های ما هم بی نان بربری شد!
2 - صبح زود می خواهم بروم با یکی از مسئولین اصناف قم درباره موضوع سمینارمان صحبت کنم، جلوی اداره که می روم می بینم ده ها ماشین پارک کرده اند و شلوغ است ... یادم آمد که صبح ها آنجا روضه می گیرند و بعد از ساعت 9 درگیرند! بالاخره روضه برای امام حسین است دیگر
3 - با ماشین که به سمت محل کار می رود در حین عبور از تونل الغدیر که اسمش 9 دی بود و با پیگیری مراجع به غدیر بازگشت، رادیو اخبار می گفت: ((دیروز یک مربی بر اساس اشتباه شاگردش درگذشت. بنا بر این خبر یک خانم مربی آموزش رانندگی هنگامی که در حیاط منزل شاگردش ایستاده بود تا پارک کردن ماشین در حیاط را به شاگردش آموزش دهد بر اساس ناشی گری شاگرد کشته شد. شاگرد به جای پدال ترمز بر پدال گاز فشار داده و با شدت به مربی برخورد کرده بود و مربی با شدت به دیوار حیاط برخورد کرد و از آنجا به زیرزمین پرتاپ شد و بر اساس خونریزی مغزی درگذشت. شاگرد نیز بر اساس شوک وارده متشنج شده و از حال رفت))... حالم اول صبحی بد شد صدای رادیو را کم کردم و با خودم فکر کردم چرا اینجور اخبار را اینقدر دقیق اطلاع رسانی می کنند؛ اما...
4 - پسر دایی حوالی ظهر بود که تماس گرفت، گفت شنیده ام منتقل شده اید. گفتم آره. گفت راستی زیارت قبول... گفتم کدام زیارت گفت: کربلا! گفتم که کربلا نبودم... ناگهان یادم افتاد که عاشورا به کربلا رفته بوده است.... خیلی خجالت کشیدم گفتم آهان راستی کربلا بودی زیارت قبول... گفت: اینقدر دنبال پول هستی که اصلا ما را یادت نیست ولی من در کربلا و در همه جا یادت بودم.... از یک طرف ضریح امام حسین از طرف دیگر شرمندگی ... دنیاست دیگر!

۱۳۸۹-۰۹-۱۶

ضریح آقا

به لطف یک همراه خوب این هفته یک سفر 22 ساعته به مشهد داشتم. امام رضا دوست خوبی است اگر با او احساس دوستی کنی.
در حین سفر آن همراه گفت من هر چه خواسته ام تا حالا از امام رضا گرفته ام ... من هم شوخی ام گرفت و گفتم باید هم بده ما این همه هزینه می کنیم و می آییم و می رویم و بالاخره باید هوای ما را داشته باشد واز این حرفها...
شب که حرم رفتیم جلوی ضریح در قسمت پایین پا ایستاده بودم و نگاه می کردم و مردم را می دیدم و ضریح را می دیدم و فکر می کردم... ناگهان پیرمردی قد کوتاه  که به شمالی ها می خورد با حالتی غمناک به سمت من آمد؛ دیده بوسی کرد و دستی به رویم کشید و نگاهی به ضریح کرد و گفت ما هر چه داریم از این آقا داریم... و رفت.
در آن سو دو جوان پشت به ضریح کرده بودند و تابلوی جواهری که در قسمت بالای ضریح قرار دارد و نمی دانم اصلا برای چیست نگاه می کردند داخل آن کمی جواهر و گردنبند و شمشیر و... هست .. آن دو با حسرت به جعبه نگاه می کردند و آن یکی می گفت گوشواره اش را ببین و این یکی می گفت خداد تومن می ارزد! پشت شان به ضریح  همان آقا بود و اینها را می گفتند. ظاهرا آنها باطن ما را داشتند که ظواهر دنیا خیلی وقتها ما را از معنویات و اصل زندگی غافل می کند!

۱۳۸۹-۰۹-۰۶

بهبود

در مدت یک ماه گذشته با چند تن از مدیران عامل شرکت های خصوصی و دولتی ملاقات هایی داشتم و از برخی شان درباره هدفمند سازی یارانه ها پرسیده ام. با این که بی طرف یا حتی منتقد هم بوده اند، از طرح راضی هستند. آن را برای ایران لازم می دانند و معتقدند ایران به چنین برنامه و تغییری نیاز دارد و داشته است.
تحلیلشان هم این بود که در این طرح طبقات محروم حتما وضع بهتری پیدا خواهند کرد و طبقات بالا هم که برایشان مهم نیست و تنها طبقات متوسط هستند که ممکن است آسیب ببینند و اینها هم با کنترل انرژی و صرفه جویی در نهایت زندگی بهتری را تجربه خواهند کرد.
گرچه امید چندانی به مدیریت این دولت نداشته ام اما فکر می کنم بهبود زندگی ایرانیان توسط هر طرح و برنامه ای که باشد باید پیگیری شود شاید هم بهبود زندگی در نهایت بهبود شرایط فرهنگی و اجتماعی، بهبود سطح فرهنگ مردم و بهبود وضع سیاسی را در پی داشته باشد... شاید

البته این متن را به سفارش دوست عزیزی نوشتم. دوستی که همین حرفها را امروز برایش می گفتم و گفت اگر همیشه غر نمی زدی و و از این مسائل هم می نوشتی وبلاگت فیلتر نمی شد!

۱۳۸۹-۰۸-۲۷

توریستها در ایران

کنار بلوار صدوقی قم و همراه 2 نفر از دوستان منتظر یک دوست دیگر ایستاده بودیم.
آقایی سبزه آمد و گفت: can you speak english? قیافه اش به شرق آسیا می خورد. دوستم لبخندی زد و گفت من از اینها قبلا هم دیده ام!!
گفتم: a little و با لهجه ای شبیه لهجه هندی ها که قبلا در کشورهای خارجی شنیده ام و خیلی اذیت کننده هم هست گفت: good morning گفتم: whats your problem?  گفت: i came from pakistan with my family and ....  و بالاخره گفت که تورش را گم کرده و پولی ندارد و مقداری پول می خواهد.
قیافه اش مرتب بود و به پاکستانی هایی که لباس های بلند می پوشند و وضع فقیرانه ای دارند، نمی خورد ... دوستم گفت جدیدا توریست های گدا زیاد شده است! . گفتم اینجا پول کافی ندارم و او هم با ناراحتی و به انگلیسی گفت: ایرانی ها به کسی کمک نمی کنند!
فکر کردم اینقدر می گوییم صنعت توریسم در ایران خراب است اگر بخواهیم از این توریست ها داشته باشیم، بهتر است که صنعت توریسم مان همینطور خراب بماند.
کسانی که در اطراف حرم قم توریست های عرب و پاکستانی و هندی را دیده اند به خوبی به این موضوع واقف اند!