مثل پیرزن های توی عکس های قدیم بود. خودش می گفت 150 سال دارم... موقع راه رفتن کاملا خم بود و صورتش پر از چروک و موهای سرش آنها که پیدا بود حنایی رنگ... لهجه افغانی داشت و صداها را اصلا نمی شنید بچه ها که در گوشش فریاد می زدند به زحمت می شنید و جواب می داد.
رفته بودیم روستای میم در اطراف قم... جایی که نشسته بودیم او آمد تا از صاحب ملک درخواستی بکند...
می گفت همسایه نگهبان اینجا در قم هستم و شبها خوابم نمی برد... اگر حاج آقا قبول کند درخواستم را خیالم راحت می شود...
شبها خوابش نمی برد...
همه اش نگران بود و در هراس...
می دانی برای چه
برای این که گفته اند پس از مرگش جنازه اش را در هر جایی خاک نمی کنند! می خواست حاج آقا قبول کند در آن باغ خاکش کنند... می گفت همه جا پولی شده
می گفت نگران است نگران می گفت شبها خوابم نمی برد شبها خوابش نمی برد
به این فکر می کردم: ما نگران چه هستیم و او نگران چه!
رفته بودیم روستای میم در اطراف قم... جایی که نشسته بودیم او آمد تا از صاحب ملک درخواستی بکند...
می گفت همسایه نگهبان اینجا در قم هستم و شبها خوابم نمی برد... اگر حاج آقا قبول کند درخواستم را خیالم راحت می شود...
شبها خوابش نمی برد...
همه اش نگران بود و در هراس...
می دانی برای چه
برای این که گفته اند پس از مرگش جنازه اش را در هر جایی خاک نمی کنند! می خواست حاج آقا قبول کند در آن باغ خاکش کنند... می گفت همه جا پولی شده
می گفت نگران است نگران می گفت شبها خوابم نمی برد شبها خوابش نمی برد
به این فکر می کردم: ما نگران چه هستیم و او نگران چه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر