صبح که وارد دفتر می شوم، منشی و کارپرداز و یکی دیگر از همکاران می خندند و می گویند: فلانی امروز تماس گرفته اند برای تحقیقات از شما! رفته اید خواستگاری؟؟ می خندم و مثل اینجور وقتها که کم نمی آرم می گم آره! به این زودی لو رفت؟
می روم توی اتاقم و خیلی جدی نمی گیرمشان... 2 - 3 کاری که اول صبح باید انجام دهم را دنبال می کنم و یکی از بچه ها می آید و موضوع را می گوید:
خانمی تماس گرفته و گفته شوهر من مدیر آنجاست... البته شوهر صیغه ای ام! اسمش هم آقای حیدری است؟؟؟ اسم موسسه را البته درست می گوید ولی اسم مدیر را اشتباه! می گوید با 2 تا دیگر از صیغه ای هایش شنیده ایم یک زن صیغه ای دیگر هم دارد که پیش خودش در همین موسسه کار می کند. به منشی می گوید اگر شما هستی بیا همه با هم متحد شویم زن دائمی اش شویم!!!!؟؟؟
می خندم و پیش خودم می گویم عجب وضعی شده زمانه امروز ما...
می روم توی اتاقم و خیلی جدی نمی گیرمشان... 2 - 3 کاری که اول صبح باید انجام دهم را دنبال می کنم و یکی از بچه ها می آید و موضوع را می گوید:
خانمی تماس گرفته و گفته شوهر من مدیر آنجاست... البته شوهر صیغه ای ام! اسمش هم آقای حیدری است؟؟؟ اسم موسسه را البته درست می گوید ولی اسم مدیر را اشتباه! می گوید با 2 تا دیگر از صیغه ای هایش شنیده ایم یک زن صیغه ای دیگر هم دارد که پیش خودش در همین موسسه کار می کند. به منشی می گوید اگر شما هستی بیا همه با هم متحد شویم زن دائمی اش شویم!!!!؟؟؟
می خندم و پیش خودم می گویم عجب وضعی شده زمانه امروز ما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر