چند روز قبل برای کاری تهران بودم. کارم زودتر تمام شد و تا وقتی می خواستم برگردم حدود 2 ساعتی وقت داشتم. اول خواستم برم سینما اما سرچی کردم و دیدم فیلمها ارزش وقت تلف کردن هم ندارند... به یکی از دوستان هم زنگ زدم موبایلش خاموش بود. البته بعدا فهمیدم شماره اش عوض شده است... داشتم برمی گشتم قم که توی مسیر، تابلوی بهشت زهرا را دیدم با خودم فکر کردم یکسر بهشت زهرا هم بروم هنوز قطعه هنرمندان را ندیده ام و کلا بهشت زهرا را خوب ندیده ام. غیر از 2 - 3 مرتبه ای که عبوری رفته ام یا آن دفعه که برای چهلم ندا رفته بودم، هیچ بار، خوب بهشت زهرا را ندیده ام. دوست دارم بعضی وقتها به مردن فکر کنم! به رفتن! به چیزی که می دانیم هیچ یک گریزی از آن نداریم... توی مسیر به همین چیزها فکر می کردم و این که بالاخره هر یک تفاوت هایی داریم، هر یک تجربه هایی می کنیم، هریک حیات و زی جدا از دیگری را تجربه می کنیم اما هر در مردن برابریم و دارای یک تجربه.
نمی دانم چه شد که وسط های مسیر به جای تابلوی قطعه هنرمندان، تابلوی دیگر جذبم کرد... سالنهای تطهیر! همین طور تابلوها را دنبال کردم و دنبال کردم تا به یک پارکینگ رسیدم. حس کنجکاوی، حس مازوخیستی، حس مرگ گرایی، حس بی خیالی، حس خیال داری نمی دانم چه حسی مرا جلو می برد تا سالن های تطهیر را از نزدیک ببینم. همانطور که نزدیکتر می شدم جمعیت های مختلف با لباس های سیاه، گریان ، نالان ، زاران می آمدند و می رفتند و یکی دو تایی هم مرده و جنازه با تشییع مردم در حال عبور بودند.
دیدم همه لباس سیاه پوشیده اند و من کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید! همان کت مخملی یه که بعضی ها می بینند می گن چقدر قشنگه و یکی هم می گه ژانگولریه! بعضی ها هم حتما نظر خنثی دارند... به هرحال دکمه های کت را بستم که سفیدی پیراهن توی چشم نباشد... اما اصلا آنجا چشمی نبود که پیراهن مرا ببیند چشم ها گریان بود یا حیران یا عصبی یا منتظر. خواستم چهره ام را هم کمی غمگین کنم در این وضعیت غمبار. دیدم خودش غمگین و عصبی شده و نیازی به وانمود نیست.
وارد ساختمان اصلی که شدم مونیتوری آویزان بود و مردم منتظر و چشم انتظار و روی آن اسامی مردگان با شماره هایی درج می شد. خیلی به نظر مدرن می رسید... خوب است که مردن هم مدرن شده!! اصلا مردن و مدرن تنها با جابجایی ((ر)) و ((د)) یکی می شوند. می خواهم اینجا کمی فلسفه بافی کنم ولی ولش کن! اگر خودم یک روز حوصله داشتم در این باره بیشتر می نویسم و اگر خواننده ای هم پیدا شد برای خواندن این واگویه ها، خودش درباره رابطه مدرن و مرد تحلیل کند.
وارد محوطه اصلی که می شوی سمت راست برای آقایان است و سمت چپ برا بانوان... سمت راست سالن دیگری بود و آدم هایی پشت شیشه ها داشتند چیزهایی را می دیدند. می دانستم چه است می دانستم! پاهایم خودش می رفت دلم می خواست اما عقلم نمی خواست... شاید هم برعکس عقلم می خواست دلم نمی خواست اما اینجا پاها بود که مرا جلو می برد... می خواستم سالن تطهیر رااز نزدیک ببینم. مردگان را از نزدیک ... غسل دادنشان را از نزدیک نزدیک! وارد سالن که می شدی بوی کافور از دور دماغت را قلقلک می داد... اصلا مگر بو می تواند قلقلک دهد اگر هم بتواند قلقلک دهد، اصلا بوی کافور آنقدر لطافت دارد که قلقلک دهد؟... حداکثر کاری که می کند دماغت را با فرچه تکان می دهد، قلقلک کجا بود؟؟؟ می رفتم جلو صدای گریه می آمد و چشم ها و جوان ها و فامیل هایی می دیدی که مبهوت بودند یا گریان بعضی هم گاهی نگاهشان را برمی گرداندند تا صحنه ها را کمتر ببینند. بعضی ها هم کنجکاو بودند انگار دارند فیلم سینمایی می بینند!!
مرده اول توی یک حوضچه مانند سنگ گرانیتی بود... پیر بود شاید 70 ساله ... زخمی به نظر می رسید بدنش کبودی های زیادی داشت... یک لنگی هم آن وسط گذاشته باشند که از آنجا که نباید، چیزی معلوم نباشد و البته معلوم بود در رفت و برگشت ها و تکان دادن میت که از خودش هیچ اختیاری نداشت... هیچ اختیاری هیچ! شاید در بچگی در کوچه چه بازی هایی می کرده در نوجوانی و جوانی چه اختیاراتی داشته چه دستوراتی داده یا فریادهایی زده چه طغیان هایی کرده چه بی اخلاقی هایی کرده چه گناهانی مرتکب شده چقدر زن و بچه اش را اذیت کرده چقدر مردم را آازار داده چقدر پول مردم را بالا پایین کرده چقدر تمسخر کرده چقدر دروغ گفته چقدر ریا کار بوده چقدر غیبت کرده و آزار روحی داده اطرافیانش را چقدر از مسیر عبودیت خارج شده و خدا را به هیچ گرفته چقدر سختی کشیده گرسنگی کشیده تشنگی کشیده... حالا او اینجاست. همه این فکرها در آنی از ذهنم عبور می کند. او اینجا بود بی اختیار! دو نفر بی هیچ احساسی او را این طرف و آن طرف می کردند و می شستند و با فرچه و آب و بعد از آن کافور و پلاستیک و کفن ...
حالم خوب نیست... می روم دو سه قدم جلوتر مرده ای دیگر جوان تر از قبلی برای این که مویه و زاری هم بیشتر است بدنش هم سالمتر است ولی مرده است... رنگی به رخ و بدن ندارد! بیخود نیست می گویند قیافه فلانی مثل مرده ها شده.... مرده ها همینطوری است زرد مایل به سفید... البته سیاه پوستها ... رهاکنیم این حرفها را فکر می کنم به این مرده چقدر شاید شاد بوده، مفید بوده، کار خوب کرده، با اخلاق بوده، موثر بوده، زن و بچه اش را شاد کرده، پدر و مادرش را شاد کرده، سختی کشیده پول درآورده، لذت برده، مردم را دوست داشته و شاید هم نه مثل آن یکی بوده... اصلا مگر می شود آدم ها کلا خوب باشند یا کلا بد؟ آدم ها خاکستری اند! ور خوب دارند و ور بد! روز خوب دارند و روز بد! کم آدمی است که خوب خوب خوب باشد یا بد بد بد!... به هرحال هر یک باشند مثل این ها یی که توی این حوضچه های گرانیتی شسته می شوند، روزی بی اختیارند!
فکر می کنم من که قدم بلندتر از اینهاست چجور در این حوضچه جا خواهم شد... سرم یا پایم بیرون می زند...چقدر بدم می آید لخت لخت جلو آدم های دیگر باشم... فکر می کنم کاش مرا این جا نشویند کاش یک جور خوب می مردم.... اما می گویم وقتی مردم اصلا هرجا خواستند بشویند ... دارم از این فکر ها می کنم که پنبه ای را به زور داخل دهان این میت می کنند حالم بد تر می شود دیگر نمی توانم بایستم... حالم خراب شده است و ذهنم مغشوش..
دیگر باید از دنیای مردگان بروم گرچه ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم... اهل همان دنیاییم! دنیای مردگان...
حالا که این مطلب را می نویسم چقدر لازم است گاهی به آنجا بروم... لازم است گاهی در عین حال که زندگی می کنیم به آنجا هم برویم. در واقع ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم که خودمان به اشتباه اسم دنیای زندگان را نهاده ایم، اهل آن دنیاییم ما همگی اهل همان دنیاییم دنیای مردگان که به اشتباه دنیای مردگان خوانده ایم اش. دنیای زندگان آنجاست و دنیای مردگان اینجا. زندگی انجاست، حیات آنجاست و ابدیت آنجاست و در مقابل آخر این دنیا که چقدر زود می رسد، مردن است.
ما اینجا مردگانی هستیم که بهمان وقتی داده اند کمی حیات مادی را تجربه کنیم و اگر بد تجربه کنیم، اگر قدرش را ندانیم اگر آدم نباشیم چقدر خسران بر ما! اگر این حرفها را هم قبول نداریم که چقدر پوچ می شویم!!
شعار و منبر و موعظه و حرف زیاد شد... اما به هرحال دوست دارم دنیای مردگان را...
۱ نظر:
«پاهایم خودش می رفت دلم می خواست اما عقلم نمی خواست... شاید هم برعکس عقلم می خواست دلم نمی خواست اما اینجا پاها بود که مرا جلو می برد...»
قشنگ بود ... شاید آزادی یعنی همین که فقط پاهایمان ما را جلو ببرند
ارسال یک نظر