۱۳۹۰-۰۳-۱۴

تاریخ خوب

روز تشییع جنازه آیت الله منتظری، بعد از بازگشت از آن تشییع منحصر به فرد، مقابل کوچه بیت ایستاده بودیم... آقای هدی صابر و یکی دیگر و آقای عزت الله سحابی را هم آنجا دیدیم. مهندس سحابی خسته شده بود و روی سنگ های کنار باغچه نشسته بود، عصایش هم مقابللش بود و در حال فکر بود بهشان گفتیم دفتر ما همین نزدیکی هاست اگر می خواهید خوشحال میشویم بیایید و خستگی در کنید و چایی بخورید... تشکری کردند و گفتند باید به تهران برگردند.
فکر می کنم آخرین بار همین موقع بود که مهندس سحابی را از نزدیک دیدم .. یکبار هم در ختم پدرش در مسجدی در قم... ملی مذهبی ها، سحابی ها ، بازرگان، طالقانی و... در کنار مراد من آیت الله منتظری از مظلومان تاریخ ایران هستند. دور نمی بینم روزی که مجسمه شان در کوی و برزن و نام نیکشان بر خیابان و مدرسه و دانشگاه مزین شود... اما چه حیف که ما اینچنینیم و قدرنشناس چه اسفبار که مرده پرستیم چه بد که از زمان خویش عقبیم
به نظرم فوت دختر مرحوم سحابی در مراسم تشییع جنازه مهندس، تراژدی بزرگی است که بی گمان در تاریخ ما خواهد ماند... تاریخی که مثل امروز نیست و صحیح و آنگونه که باید قضاوت می کند و شاید چه بد قضاوت خواهد کرد درباره ما ایرانیان امروز ایران

پ.ن: ای داد بیداد... هدی صابر هم رفت و چه غمگینانه و مظلومانه رفت.

۱۳۹۰-۰۲-۳۱

آدم های پیاده

کلا آدم های پیاده خیلی می تونند خطرناک باشند...
قصد توهین به بی ماشین ها و بی کارها و منزوی ها و به حاشیه رانده شده ها و پیاده ها را ندارم. ولی خیلی وقت ها آدم های پیاده هستند که جلوی سواره ها را می گیرند:
 حدود یک ماه قبل بود تهران مقابل پمپ بنزین ولنجک در چمران از شمال به جنوب حرکت می کردم، رفت و آمد طرف ما خیلی به زحمت بود و ترافیک طرف مقابل روان تر بود. در همین حین جوانی ... از همین جوانها که تیشرت مشکی تنگ می پوشند و شلوار لی و معمولا لاغر هستند و کمی سیه چرده ... با این که با حدود 20 قدم فاصله پل عابر پیاده وجود دارد، از عرض اتوبان در حال عبور بود و در همین حین یک ماشین شاسی بلند قیمتی برای این که با او برخورد نکند زد زیر ترمز، خوب ترمز ای بی اس داشت و ماشین به سرعت ایستاد غافل از آن که ماشین های پشت سر نه صحنه را دیده اند و نه ترمز خوبی دارند ... کاملا یک صحنه دراماتیک خلق شد و بیش از 5 - 6 ماشین سانتافه و پژو و پرشیا و 206 وغیره از پشت به هم زدند و دود و بخار و... هم رفت بالا... جوان نیم نگاهی کرد و به سرعت به سمت پمپ بنزین رفت شاید هم فرار کرد.... در همین چند ثانیه ترافیکی عجیب در آن طرف ایجاد شد و ما که حرکت می کردیم به مرور می دیدیم کل چمران در حال قفل شدن است و البته شاید 40 - 30 میلیون تومان هم خسارات ماشین های تصادفی شده بود. آقای پیاده هم با خیال راحت و مثل جوانهای بی عار و بی تفاوت امروزی رفت و گریه خانم های راننده ای که از ماشین های تصادفی پایین می آمدند را نمی دید...
القصه بعضی کارهایی که من به اتفاق و با همراهی همکارانم در شرکت مان می کنیم هم از این قماش است... بعضی ها نمی توانند نمی خواهند نکرده اند و نمی کنند و تنها هنرشان سنگ انداختن است و حسادت و حرف مفت زدن. خدا را شکر دولت میرحسین و کروبی سر کار نیامدند که با ما رابطه نزدیک داشتند وگرنه هرکاری می کردیم این پیاده ها می گفتند اینها رانت خوار هستند و از رابطه ها سوء استفاده می کنند...
از خدا می خواهم اگر گاهی پیاده هستم اگر پیاده می شوم و اگر پیاده خواهم بود... مرا از پیاده هایی قرار دهد که در پی سوار شدن اند در حال تشویق سواره ها هستند و بعد از سوار شدن در پی سوار کردن دیگر پیاده ها

۱۳۹۰-۰۱-۱۲

پیرزن افغانی

مثل پیرزن های توی عکس های قدیم بود. خودش می گفت 150 سال دارم... موقع راه رفتن کاملا خم بود و صورتش پر از چروک و موهای سرش آنها که پیدا بود حنایی رنگ... لهجه افغانی داشت و صداها را اصلا نمی شنید بچه ها که در گوشش فریاد می زدند به زحمت می شنید و جواب می داد.
رفته بودیم روستای میم در اطراف قم... جایی که نشسته بودیم او آمد تا از صاحب ملک درخواستی بکند...
می گفت همسایه نگهبان اینجا در قم هستم و شبها خوابم نمی برد... اگر حاج آقا قبول کند درخواستم را خیالم راحت می شود...
شبها خوابش نمی برد...
همه اش نگران بود و در هراس...
می دانی برای چه
برای این که گفته اند پس از مرگش جنازه اش را در هر جایی خاک نمی کنند! می خواست حاج آقا قبول کند در آن باغ خاکش کنند... می گفت همه جا پولی شده
می گفت نگران است نگران می گفت شبها خوابم نمی برد شبها خوابش نمی برد

به این فکر می کردم: ما نگران چه هستیم و او نگران چه!

۱۳۹۰-۰۱-۰۷

آنچه نیکوست...

می گویند آنچه نیکوست از بهارش پیداست!
6 - 7 روز است که از بهار 90 می گذرد و تجربیات جالبی در همین آغازین روزهای دهه نود تجربه کردم (حالا آخرش می گویم نیکویی اش در چه بود)
1 - آغاز دهه هشتاد، هنوز دانشگاه نرفته بودم. عید سال 80 در پیش دانشگاهی نمونه دولتی فرهنگ شاغل به تحصیل بودم. کلاس عجیب و خوبی بود... 14 دانش آموز با فکر و سلیقه ها و رفتار متفاوت در یک کلاس پرت و دور افتاده از دفتر و بقیه کلاسهای مدرسه. اصلا فرهنگ در قم پیش دانشگاهی نداشت با نامه ای که ما نوشتیم و درخواست کردیم پیش دانشگاهی دار شد... راستی من رییس شورای دانش آموزی دبیرستان هم بودم. هنوز هم مانده ام من با این همه کم رویی ام چه طور یک دفعه می شدم رییس شورا یا از این قبیل! گرچه قبلش با آن علی مثلا انجمن اسلامی مدرسه را میگرداندیم.... او مقلد آقای خامنه ای و من مقلد آقای منتظری و آخرش البته معلوم شد که روشنگری های چه کسی بر دیگری چربید!
آغاز دهه هشتاد، شاید نشان نمی داد که ده سال عجیب و غریب را تجربه کنیم... بهار همان سال بود... آهان خرداد ماه بود که در منزل یکی از آشنایان در رودهن 10 - 20 روزی گذراندم تا تنهایی درس بخوانم برای کنکور... من که یک سال گذشته اش را از دست داده بودم و جدی نخواندم این 10  - 20 روز را هم درست نخواندم... آن ازمزاحمت های نگهبان خانه و آن هم از مشغولیتم برای انتخابات ریاست جمهوری .... 10 نفر کاندیدا بودند و معلوم بود که خاتمی رای می آورد اما من منتقدش بودم آن موقع ها اصولگرای آرمان گرایی بودم نه اصولگرا به معنای امروزی بلکه اصولی مثل آزادی و حقوق بشر و صداقت آن قدر برایم اهمیت داشت که نمی توانستم در برگه رای بنویسم خاتمی!... از همین رو بود که در همان رودهن رفتم پای صندوق و روی برگه نوشتم گوسفند و البته برگه رای را بیرون آوردم....
آغاز دهه هشتاد پر از تجربیات بکر و تازه برایم بود... در مرداد 80 بود که جواب کنکور آمد و رتبه ام 1039 و در زیرگروه علوم اجتماعی 442 شد... فامیل و اطرافیان خوشحال بودند و من که می دانستم این یک سوم ظرفیت درس خواندم هم نیست ناراحت! در همان ایام جواب کنکور بود که برادرم محمد را گرفتند تنها من و او در خانه بودیم و تجربه ای در حضور 3 - 4 ساعته ماموران برایم رقم خورد که شاید تا پایان عمر ماندنی باشد... داشتیم فیلم سکوت مخملباف را می دیدیم. بگذریم این داستانش خودش داستانی است!
در آغاز دهه هشتاد بخشی از زندگی ام رقم خورد آن لحظه که پشت تلفن دوستم علی که الان در قبرس دکترا می خواند به من گفت: علوم اجتماعی شهید بهشتی قبول شده ای... مثل اکتر فیلم ها شده بودم ... لحظاتی چند سکوت کردم و هیچ نداشتم بگویم.زود تلفن را قطع کردم و مبهوت ماندم... علایقم مدیریت و علوم سیاسی و بعد علوم اجتماعی بود... علاقه به حضور در دانشگاه تهران هم داشتم و امروز سرنوشتم اینگونه رقم خورده بود.... نمی دانستم راضی ام یا نه! نه راضی نبودم....
دهه هشتاد گذشت با ریاست جمهوری خاتمی با گرانی ها با افزایش سرسام آور قیمت مسکن با زندانی شدن ها با آمدن احمدی نژاد با اتمام دانشگاهم با قصد به رفتن به خارج از کشور با زبان خواندن با زندانی شدن آدم ها و شخصیت ها و فرارها با چارسوق اندیشه با قصد به ماندن در ایران و کار علمی با شروع به کار در قم با بسته شدن بیشتر فضا با انتخابات 88 با جنبش سبز با فتنه سبز با بازداشت شدن توسط اطلاعات و دادگاه ویژه با ایفای نقش در قم با شکست ها و پیروزی ها با زن نگرفتن ها با بی خیالی ها با افسردگی ها با خوشحالی ها با تصادف ها با سفرها با دوبی و استانبول و مکه و کربلا با ازدواج دو برادرم با ده ها دوست جدید با بزرگ شدن... دهه هشتاد برایم دهه بزرگ شدن و تجربه بود.
2 - سال 89 هم تمام شد... و سال 90 پیش رو. سعی می کنم بیشتر برنامه داشته باشم تا آرزو. امیدوارم به برنامه ها و اهدافم برسم برای خودم و برای اطرافیان و جامعه ام.
3 - عید امسال سفری 2 - 3 روزه و مقطع به تهران داشتم....
یک - فیلم جدایی نادر از سیمین فیلم خوبی است... فیلم زندگی است روایتی بی تفسیر از زندگی های مدرن امروزی... بسیار خوب پرداخت شده بود. بازی ها بسیار عالی و طبیعی و کارگردان و فیلمبردار هم دیده نمی شدند. ساعت 5-11 شب در سانسی فوق العاده با سینمایی مملو از جمعیت فیلم را با دوستانم علی و صادق  دیدیم. چند نکته برایم در این فیلم جلب توجه می کرد: مشکلات زندگی مدرن و مشکلات مدرن زندگی کردن - حضور مذهب در زندگی ما با وجود مدرن بودن گرچه فرهادی قضاوتی در این رابطه نکرده بود - دروغ و دروغ و دروغ و نقش آن در زندگی های امروزی شاید هم جامعه شناسی دروغ
دو - بازدید از برج میلاد را به همه پیشنهاد می کنم بلیط گرانی ندارد و از صبح تا شب پذیرای میهمانان است. بعد از بازدید از گالری های طبقات اولیه با آسانسور که 7 متر در ثانیه بالا می رود و درکمتر از یک دقیقه به آن بالا می رویم. سکوی دید باز که در فضای باز کل تهران را می توان دید و گنبد آسمان که قسمت شیشه ای بالای برج است و واقعا دیدنی است. در گنبد آسمان البته بخش هایی به تاریخ غنی ایران اختصاص داده شده است.
سه - بازدید از موزه ملی را هم توصیه می کنم. موزه ملی ایران بالاتر از میدان امام خمینی و در خیابان 30 تیر واقع شده است. من که قبلا موزه استانبول با آن همه بازدید کننده  و توریست خارجی دیده بودم واقعا اینجا تاسف می خوردم ترکیه و موزه توپکاپی و ایاصوفیه و... در قبال آثار 5000 - 6000 ساله ایرانی واقعا حرفی برای گفتن ندارند.... بازدید از این موزه را هم به تمام کسانی که تابحال آن را ندیده اند توصیه می کنم. خصوصا که در طبقه دوم موزه، منشور کوروش کبیر در معرض بازدید قرار گرفته است. وقتی در آنجا حضور پیدا کردم مثل این که روح بزرگ کوروش نیز حضور داشت همو که ایران را اینگونه بزرگ کرد و چند هزار سال قبل در فکر حقوق بشر و وحدانیت بود و امروز ما ایران را این کرده ایم!!! این منشور نیز فکر می کنم تا اواخر فرودرین ماه در ایران باشد و به بریتانیا بازگردانده می شود.
چهار - حدود 3 روز هم ماشینم را در پارکینک راهنمایی رانندگی خواباندند. وقتی با دوستان در حال رفتن به خانه دو نو جوان تازه ازدواج کرده می رفتیم به خاطر 107  تا سرعت در بزرگراه باکری یک پلیس  معمولی ماشین را گرفت و به پلیس نامحسوس سپرد و برای 2 - 3 روز دردسر ما شروع شد.... البته صحنه های جالبی در ستاد ترخیص و... دیدم که توفیقی اجباری بود همچنین پرداخت کل خلافی های ماشین و عوارض و بدبختی و مکافات های روتین اینگونه موارد.

نمی دانم این بهار تا حالا نیکو بوده  که کل این سال نیکو باشد... یا اصلا خوب است به این مثل ها توجه کرد یا باید کارمان را بکنیم... به هر حال این نیز بگذرد!

۱۳۸۹-۱۱-۲۷

ایرانمان

چقدر این روزها عجیب و غریب است !
چقدر چیزها می خواهم بنویسم و نمی نویسم... از کار از تجارت از زندگی از سیاست از جامعه از ایران از آرمان ها از آینده...
چقدر حس تنهایی می کنم چقدر همه تنهاییم! چقدر با این که حس تنفر را دوست ندارم دوست دارم متنفر شوم از بعضی! باز هم می بینم متنفر از عملشان هستم خدایا سپاسگذارت هستم که کمتر می توانم متنفر شوم از کسی حتی آنان که اینگونه در تحمیر و تحمیق و تحقیر مردمانمان در تلاش اند!
چقدر سخت است نفس کشیدن در این دوران!
خدایا می بینی مردمت را! می بینی بندگانت را ! می بینی ایرانمان را! می بینی ما را! اصلا می بینی ما را !!
می بینم آنان که هدفشان مشخص نیست! می بینم آنان که مرامشان مشخص نیست! می بینم آنان که هدفشان غلط است! می بینم آینده ای که به هر سو رود مبهم تر از امروز است! می بینم ایرانی که نمی بینمش!!
در این خیال بودم که حضور او در این ایام چقدر راهگشا بود... با خود می گویم او نیست او زیر خاک است و رفته! لیک  اوست که دوباره سر بر می آورد با عکسی ماندگار
خدایا او زنده است و همواره درکنار ما
حس می کنم او نیز مانند مقتدایش علی مانند آن امیر عدل و دادگری آن مرد صراحت و صداقت راهگشای ماست
گاهی چه زیبا اینان نشانه هایی را نشان می دهند
آیا ایرانمان ایران می شود!

۱۳۸۹-۱۱-۱۱

رییس و مرئوس

امروز صبح جلسه ای با یکی از مدیران کارخانه های قم داشتم. حدود 3 ساعت طول کشید  و درباره موضوعات مختلف صبحت کردیم. هر بار که با او صحبت می کنم معمولا طولانی می شود، خوش صحبت است و مسائل مختلف سیاسی و عقیدتی و مدیریتی واقتصادی و تبلیغاتی مطرح می شود. با این که مدیرعامل یک کارخانه حدودا 10 میلیاردی است و روشن و آگاه به مسائل هست، اما از سیاستهای احمدی نژاد هم حمایت می کند.
امروز کمی می نالید می گفت در طول 10 سال گذشته حدود 1 میلیارد تومان چک برگشتی داشتیم و امسال از اول سال تا حالا هم معادل همین مبلغ یعنی 1 میلیارد تومان چگ برگشتی از مشتری داریم و پول نمی دهند و وضع بدی شده است. پرسیدم شما که طرفدار هدفمندی یارانه ها بودید و می گفتید خوب است و لازم . باز هم بر این موضوع تاکید کرد و گفت در نهایت خوب است و این بحران تمام می شود.
مدیریت همچین شرکتی با تمام مسائل ومشکلاتش به حتم سخت است و طاقت فرسا.. می گفت از یک نفر فقط 500 میلیون طلب داریم ولی در حال حاضر یک میلیون تومان هم به حسابمان نیست! تاکید می کرد : 1 میلیون تومان!!
در راه برگشت از کارخانه یکی از کارگران که می خواست به شهر برگردد درخواست کرد که او را هم ببرم. با ماشین سوارش کردم و در مسیر کمی خواستم با او حرف بزنم. پرسیدم وضع چطور است و چکار میکنی و ... خیلی ناراحت بود و شاکی می گفت کارگریم دیگر! دارم درس می خوانم و  از صبح تا عصر کار می کنم و حقوق ناچیز 350 تومانی دارم و .... گفتم حالا اگر درس بخوانی و لیسانس بگیری شاید ارتقا پیدا کنی و در همین جا به مدارج بالاتر برسی! گفت اصلا اینجا را دوست ندارم. مدیر کارخانه 2 - 3 میلیون حقوق می گیرد و ما 350 تومان .. تازه می گوید چرا عیدی شما دوبرابر حقوقتان است و ... قدر ما را نمی دانند چند مهندس دارند که هیچ کار نمی کنند و فقط حقوق میلیونی می گیرند و... گفتم بالاخره اینها هم حق دارند کارخانه را می گردانند و در چارت شرکت باید مهندس های مختلف تولید و فنی و مدیر و... باشد و هزینه ها بالاست و نمی توانند حقوق شما را بالاتر ببرند.
راضی نشد و شاکی بود از وضع. شاید هم در دل می گفت: تو از همان قماشی و رفیق رییس!

۱۳۸۹-۱۱-۰۱

بعد از چندی

1  - هفته گذشته دوباره یک سمینار بین المللی برگزار کردیم در مورد موضوع بهره وری و توسعه منابع انسانی. این سمینار هم با استقبال خوب مدیران مواجه شد بیش از 400 نفر از مدیران رده بالای استان در روز جمعه گرد هم امدند و اساتید داخلی و خارجی سخنرانی کردند. با تمام استرس ها و برنامه ریزی ها و سختی ها و مشکلات برنامه از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر دنبال شد. خیلی ها هم تعریف و تقدیر کردند و بعضی ها هم انتقاداتی داشتند که به جا بود.
چیزی که بدان عقیده دارم و در روز سمینار هم در سخنرانی چند دقیقه ای ام اشاره کردم این نکته بود که کشور نیاز به علم و آموزش دارد و همین استقبال هم نشان می دهد که این خلا حس شده و اکثرا دنبال این موضوع هستند و البته این موضوع نشان دهنده این واقعیت است که می توان در فضایی علمی و تخصصی در پی تغییر و اصلاح بود! بله واقعا تغییر و اصلاح را باید در همین وضعیت همین حکومت همین جامعه و همین امروز شروع کرد باید بیشتر بیاموزیم و بیشتر عمل کنیم و بهتر از منابعمان بهره ببریم تا ایرانی بهتر را تجربه کنیم

2 - یکی از دوستان خیلی خوبم برای ادامه تحصیل و دکترا قصد حضور در یکی از کشورهای اروپای شرقی را دارد، از یک لحاظ خوشحال شدم که امیدوارم آینده بهتری را تجربه کنید و از لحاظی ناراحت که کمتر می توانم ببینمش. خیلی از او آموخته بودم و خیلی سر و سرها با هم داشتیم و داریم البته قولش داده ام ایام عید حضوری در آن کشور داشته باشم.

3 - در دوره تحصیلی ام بی ای که آخر هفته ها می خوانم استاد جالبی داریم در اولین جلسه گفت کسانی که در کلاس اصلا حاضر نشوند نمره امتحانشان از 20 است و کسانی که حاضر شوند از 18 است یعنی اگر در تمام کلاسها شرکت کنیم حتما 2 نمره از نمره پایان ترم کم می شود. اما از آنجا که کلاس جالب و پری دارد و با وجود تمام سختی ها تصمیم گرفتم حتما در کلاسش که اصول و فنون مذاکره است شرکت کنم. البته بعدش کلاس منابع انسانی هم دریایی از علم مدیریت است.

بعد از چندی گفتم دوباره بنویسم....
-