۱۳۹۱-۱۲-۳۰

اجابت

کاش با تمام وجود محول الحال را صدا زنیم
و کاش او ندای حول حالنا را همین امروز اجابت کند...

۱۳۹۱-۱۲-۲۷

در آرزوی تنهایی

دوست دارم تنهایی ام را. دوست دارم ...
در این دنیای بی تن،
در این غم های با هم،
در این تنگی
در این حصر و در این افسردگی
تنهایی ام را دوست دارم.
دوست دارم کنارِ یک گلِ تنها، یک اقاقی، یک ستاره، یک بنفشه
کنار آبِ آبی
کنار رودِ تنها
کنار شب
کنار سوسویِ چشمک زنِ شب های امروزی
کنارِ بی کناری، کنار بی کسی
کنار تن، تنها خودم، رها، آزاد و بی کس
شبی را تا سحر تنها بمانم.
دوست دارم به دور از بوق و ماشین
به دور از زنگ و آژیر
به دور از خستگی، پژمردگی، تنهای تنها
بی هیچ کس
شبی را تا سحر تنها بمانم.


تهی بودن...
تهی از آز و خیال و فکر و حرص و مال دنیا


نهان بودن
نهان از شهوت و آدم. نهان از انس و جان و هر چه دنیا


هُما بودن
رهایی! بلندی، آسمان، پرواز در سودای تنهایی

و آزادی...
چه مفهوم قشنگی است این آزادی!
و شعاری زیبا... و کلامی مانا... و کتابی کهنه... و لباسی پاره
لیک من دوستش دارم.
با تمام دوری، با تمام سختی، با تمام قید و با تمام بندش
دوستش دارم من...

و همین است مرام سخت تنهایی من!
این چار واژه
تهی بودن
نهان بودن
هما بودن
و آزادی...

این چار بی من، این چار سودای تنهایی، این چار زیبای زیبایی
این چار آرزوی مرده ی ماهای امروزی.

کاش می شد تنها بمانم.
تنهای از تن های با هم تن شده!
تنهای تنها
در این دنیای تنهایی...

دوست دارم..
دوست دارم تنهایی ام را...
گرچه می بینم خیالی بیش نیست این تنهایی!
       
                                                                                                     س. .ع . ن - اردیبهشت 1391
                     

۱۳۹۱-۱۲-۲۶

اندکی سایه...

این روزها که کم کم تب انتخابات رییس جمهوری دارد بالا می گیرد...(راستی انتخابات مگر تب است؟؟ و تب مگر بالا می گیرد؟؟)
به هر حال چند وقت قبل از جلسات اصلاح طلبان شنیدم که احتمال آمدن خاتمی هم هست... خاتمی را کم و بیش دوست دارم ولی نه دوران ریاست جمهوری اش را، نه دیسک کمرش را... نه ترس ها و عقب رفت هایش را... نه شرط ها و شروطش را  و عدم دستیابی به آنها و ادامه فعالیتش را... نه دور و بری های انحصار طلب و عقب افتاده اش را که همانها در واقع با بی تدبیری هایشان امروز ایران و ایران امروز ما را رقم زدند!! اما به هرحال خاتمی شخصیت دوست داشتنی ای است. آدم های عاقل هم در کنارش هستند. می تواند به ایران و ایرانی شخصیت  دهد. می تواند مدیریت کند وووو
از همین رو بود که از زمزمه آمدنش خوشحال شدم.. در این دو - سه هفته از ده ها نفر نظر سنجی کردم و سوال کردم. اکثر آدم های عاقل و اصلاح طلب و سبز و... که می گویند به او رای می دهیم کمتر می شنوم کسی بگوید تحریم می کنیم و رای نمی دهیم. یک دوستی داشتم که در هر دو دوره به احمدی نژاد رای داده بود و طرفدار ولایت است و قبلا سپاهی بوده... همو می گفت اگر خاتمی بیاید به او رای می دهم چون اگر هم در خط ولایت نیست ولی شعور دارد! یکی از کارمندان سابقم که روحیه اش کلا پولی است و برای پول کار می کند می گفت اگر خاتمی بیاید حاضرم مجانی در ستادش کار کنم! امروز یکی از پولدارهای دوست که دوره پیش خیلی خرج ستادهای احمدی نژاد کرد، می گفت اگر خاتمی بیاید هم بهش رای می دهم هم حاضرم همه جوره پول خرج کنم.
جالب است از همه قشری و همه عقیده ای طرفدار دارد. از همین رو بود که وقتی پدرم هفته گذشته برای جلسه مجمع مدرسین با مجمع روحانیون در تهران پیش خاتمی می رفتند، به او گفتم هر جور مانده خاتمی را راضی کنید بیاید... ظاهرا خاتمی حاضر به آمدن است تنها نگران ناراحتی زندانیان و محصورها و نگران رد شدن و خراب تر شدن اوضاع مملکت!
نه مثل آنها که می خواهند یقه بدرند و فکر می کنند، او که بیاید اوضاع خوب می شود و بهاری در پیش است فکر می کنم و نه مثل آنها  می اندیشم که می گویند چون جنبش سبز آنگونه شد چون آن انتخابات آنگونه شد و چون وضع خراب است باید تحریم کرد و نیامد! و نه مثل آنها فکر می کنم که در فکر پوچ تغییر نهایی و انقلاب و تغییر حکومت اند...
به یکی از دوستان هم که به عللی دیگر مخالف آمدن خاتمی است می گفتم وقتی در آفتاب سوزان و هوای 50 درجه گرمای قم باشیم می توانیم فکر کنیم که برویم کلاردشت، می توانیم فکر کنیم برویم زیر کولر گازی، می توانیم فکر کنیم آنقدر زیر آفتاب بمانیم تا از گرما گرما زده و هلاک شویم و البته می توانیم فکر کنیم که سایه ای پیدا کنیم و خودمان را با تکه مقوایی باد بزنیم، وقتی دو شرط اول مهیا نیست و امکانش نیست آیا بهتر نیست سایه را پیدا کنیم؟
گرچه همه این حرفها حرف است و 2 ماه آینده وضعیت را روشن می کند. اما به هرحال در این واپسین روزهای سال نکبت 91 امیدوارم وضع ایران و ایرانی در سال 92 بهتر از این باشد... به امید اندکی سایه...

۱۳۹۱-۱۲-۲۲

زمانه صیغه ای

صبح که وارد دفتر می شوم، منشی و کارپرداز و یکی دیگر از همکاران می خندند و می گویند: فلانی امروز تماس گرفته اند برای تحقیقات از شما!  رفته اید خواستگاری؟؟ می خندم و مثل اینجور وقتها که کم نمی آرم می گم آره! به این زودی لو رفت؟
می روم توی اتاقم و خیلی جدی نمی گیرمشان... 2 - 3 کاری که اول صبح باید انجام دهم را دنبال می کنم و یکی از بچه ها می آید و موضوع را می گوید:
خانمی تماس گرفته و گفته شوهر من مدیر آنجاست... البته شوهر صیغه ای ام! اسمش هم آقای حیدری است؟؟؟ اسم موسسه را البته درست می گوید ولی اسم مدیر را اشتباه! می گوید با 2 تا دیگر از صیغه ای هایش شنیده ایم یک زن صیغه ای دیگر هم دارد که پیش خودش در همین موسسه کار می کند. به منشی می گوید اگر شما هستی بیا همه با هم متحد شویم زن دائمی اش شویم!!!!؟؟؟
می خندم و پیش خودم می گویم عجب وضعی شده زمانه امروز ما...

۱۳۹۱-۱۲-۲۱

دنیای مردگان

چند روز قبل برای کاری تهران بودم. کارم زودتر تمام شد و تا وقتی می خواستم برگردم حدود 2 ساعتی وقت داشتم. اول خواستم برم سینما اما سرچی کردم و دیدم فیلمها ارزش وقت تلف کردن هم ندارند... به یکی از دوستان هم زنگ زدم موبایلش خاموش بود. البته بعدا فهمیدم شماره اش عوض شده است... داشتم برمی گشتم قم که توی مسیر، تابلوی بهشت زهرا را دیدم با خودم فکر کردم یکسر بهشت زهرا هم بروم هنوز قطعه هنرمندان را ندیده ام و کلا بهشت زهرا را خوب ندیده ام. غیر از 2 - 3 مرتبه ای که عبوری رفته ام یا آن دفعه که برای چهلم ندا رفته بودم، هیچ بار، خوب بهشت زهرا را ندیده ام. دوست دارم بعضی وقتها به مردن فکر کنم! به رفتن! به چیزی که می دانیم هیچ یک گریزی از آن نداریم... توی مسیر به همین چیزها فکر می کردم و این که بالاخره هر یک تفاوت هایی داریم، هر یک تجربه هایی می کنیم، هریک حیات و زی جدا از دیگری را تجربه می کنیم اما هر در مردن برابریم و دارای یک تجربه.
نمی دانم چه شد که وسط های مسیر به جای تابلوی قطعه هنرمندان، تابلوی دیگر جذبم کرد... سالنهای تطهیر! همین طور تابلوها را دنبال کردم و دنبال کردم تا به یک پارکینگ رسیدم. حس کنجکاوی، حس مازوخیستی، حس مرگ گرایی، حس بی خیالی، حس خیال داری نمی دانم چه حسی مرا جلو می برد تا سالن های تطهیر را از نزدیک ببینم. همانطور که نزدیکتر می شدم جمعیت های مختلف با لباس های سیاه، گریان ، نالان ، زاران می آمدند و می رفتند و یکی دو تایی هم مرده و جنازه با تشییع مردم در حال عبور بودند.
دیدم همه لباس سیاه پوشیده اند و من کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید! همان کت مخملی یه که بعضی ها می بینند می گن چقدر قشنگه و یکی هم می گه ژانگولریه! بعضی ها هم حتما نظر خنثی دارند... به هرحال دکمه های کت  را بستم که سفیدی پیراهن توی چشم نباشد... اما اصلا آنجا چشمی نبود که پیراهن مرا ببیند چشم ها گریان بود یا حیران یا عصبی یا منتظر. خواستم چهره ام را هم کمی غمگین کنم در این وضعیت غمبار. دیدم خودش غمگین و عصبی شده و نیازی به وانمود نیست.
وارد ساختمان اصلی که شدم مونیتوری آویزان بود و مردم منتظر و چشم انتظار و روی آن اسامی مردگان با شماره هایی درج می شد. خیلی به نظر مدرن می رسید... خوب است که مردن هم مدرن شده!! اصلا مردن و مدرن تنها با جابجایی ((ر)) و ((د)) یکی می شوند. می خواهم اینجا کمی فلسفه بافی کنم ولی ولش کن! اگر خودم یک روز حوصله داشتم در این باره بیشتر می نویسم و اگر خواننده ای هم پیدا شد برای خواندن این واگویه ها، خودش درباره رابطه مدرن و مرد تحلیل کند.
وارد محوطه اصلی که می شوی سمت راست برای آقایان است و سمت چپ برا بانوان... سمت راست سالن دیگری بود و آدم هایی پشت شیشه ها داشتند چیزهایی را می دیدند. می دانستم چه است می دانستم! پاهایم خودش می رفت دلم می خواست اما عقلم نمی خواست... شاید هم برعکس عقلم می خواست دلم نمی خواست اما اینجا پاها بود که مرا جلو می برد... می خواستم سالن تطهیر رااز نزدیک ببینم. مردگان را از نزدیک ... غسل دادنشان را از نزدیک نزدیک! وارد سالن که می شدی بوی کافور از دور دماغت را قلقلک می داد... اصلا مگر بو می تواند قلقلک دهد اگر هم بتواند قلقلک دهد، اصلا بوی کافور آنقدر لطافت دارد که قلقلک دهد؟... حداکثر کاری که می کند دماغت را با فرچه تکان می دهد، قلقلک کجا بود؟؟؟ می رفتم جلو صدای گریه می آمد و چشم ها و جوان ها و فامیل هایی می دیدی که مبهوت بودند یا گریان بعضی هم گاهی نگاهشان را برمی گرداندند تا صحنه ها را کمتر ببینند. بعضی ها هم کنجکاو بودند انگار دارند فیلم سینمایی می بینند!!
مرده اول توی یک حوضچه مانند سنگ گرانیتی بود... پیر بود شاید 70 ساله ... زخمی به نظر می رسید بدنش کبودی های زیادی داشت... یک لنگی هم آن وسط گذاشته باشند که از آنجا که نباید، چیزی معلوم نباشد و البته معلوم بود در رفت و برگشت ها و تکان دادن میت که از خودش هیچ اختیاری نداشت... هیچ اختیاری هیچ! شاید در بچگی در کوچه چه بازی هایی می کرده در نوجوانی و جوانی چه اختیاراتی داشته چه دستوراتی داده یا فریادهایی زده چه طغیان هایی کرده چه بی اخلاقی هایی کرده چه گناهانی مرتکب شده چقدر زن و بچه اش را اذیت کرده چقدر مردم را آازار داده چقدر پول مردم را بالا پایین کرده چقدر تمسخر کرده چقدر دروغ گفته چقدر ریا کار بوده چقدر غیبت کرده و آزار روحی داده اطرافیانش را چقدر از مسیر عبودیت خارج شده و خدا را به هیچ گرفته چقدر سختی کشیده گرسنگی کشیده تشنگی کشیده... حالا او اینجاست. همه این فکرها در آنی از ذهنم عبور می کند. او اینجا بود بی اختیار! دو نفر بی هیچ احساسی او را این طرف و آن طرف می کردند و می شستند و با فرچه و آب و بعد از آن کافور و پلاستیک و کفن ...
حالم خوب نیست... می روم دو سه قدم جلوتر مرده ای دیگر جوان تر از قبلی برای این که مویه و زاری هم بیشتر است بدنش هم سالمتر است ولی مرده است... رنگی به رخ و بدن ندارد! بیخود نیست می گویند قیافه فلانی مثل مرده ها شده.... مرده ها همینطوری است زرد مایل به سفید... البته سیاه پوستها ... رهاکنیم این حرفها را فکر می کنم به این مرده چقدر شاید شاد بوده، مفید بوده، کار خوب کرده، با اخلاق بوده، موثر بوده، زن و بچه اش را شاد کرده، پدر و مادرش را شاد کرده، سختی کشیده پول درآورده، لذت برده، مردم را دوست داشته و شاید هم نه مثل آن یکی بوده... اصلا مگر می شود آدم ها کلا خوب باشند یا کلا بد؟ آدم ها خاکستری اند! ور خوب دارند و ور بد! روز خوب دارند و روز بد! کم آدمی است که خوب خوب خوب باشد یا بد بد بد!... به هرحال هر یک باشند مثل این ها یی که توی این حوضچه های گرانیتی شسته می شوند، روزی بی اختیارند!
فکر می کنم من که قدم بلندتر از اینهاست چجور در این حوضچه جا خواهم شد... سرم یا پایم بیرون می زند...چقدر بدم می آید لخت لخت جلو آدم های دیگر باشم... فکر می کنم کاش مرا این جا نشویند کاش یک جور خوب می مردم.... اما می گویم وقتی مردم اصلا هرجا خواستند بشویند ... دارم از این فکر ها می کنم که پنبه ای را به زور داخل دهان این میت می کنند حالم بد تر می شود دیگر نمی توانم بایستم... حالم خراب شده است و ذهنم مغشوش..
دیگر باید از دنیای مردگان بروم گرچه ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم... اهل همان دنیاییم! دنیای مردگان...
حالا که این مطلب را می نویسم چقدر لازم است گاهی به آنجا بروم... لازم است گاهی در عین حال که زندگی می کنیم به آنجا هم برویم. در واقع ما بیش از آن که متعلق به این دنیا باشیم که خودمان به اشتباه اسم دنیای زندگان را نهاده ایم، اهل آن دنیاییم ما همگی اهل همان دنیاییم دنیای مردگان که به اشتباه دنیای مردگان خوانده ایم اش. دنیای زندگان آنجاست و دنیای مردگان اینجا. زندگی انجاست، حیات آنجاست و ابدیت آنجاست و در مقابل آخر این دنیا که چقدر زود می رسد، مردن است.
ما اینجا مردگانی هستیم که بهمان وقتی داده اند کمی حیات مادی را تجربه کنیم و اگر بد تجربه کنیم، اگر قدرش را ندانیم اگر آدم نباشیم چقدر خسران بر ما! اگر این حرفها را هم قبول نداریم که چقدر پوچ می شویم!!
شعار و منبر و موعظه و حرف زیاد شد... اما به هرحال دوست دارم دنیای مردگان را...

۱۳۹۱-۱۲-۲۰

بعد از چندی . . .

بعد از ماه ها دوری از نوشتن دوباره هوس کرده ام بنویسم.
سالهاست که می نویسم. سالهاست که فکر و نظر و اندیشه ام را بر روی کاغذها با قلم یا با کیبورد نوشته ام. سالهاست دوست دارم بنویسم و نوشتم و نوشته ام.
فیلتر شدن وبلاگ و بعد وبلاگ بعدی، نخواندن نوشته هایم و خستگی ها و دلزدگی ها و وابسته شدن به دنیا و مافیها، ماه ها از نوشتنم محرومم کرد.
دوباره می آیم که بنویسم تا خدا چه خواهد و روزگار چه خواهد.
سعی می کنم از تجربیات روزمره ام و اتفاقات اطرافم بنویسم و کمتر مثل گذشته تحلیل و فلسفه بافی کنم. نمی دانم شاید هم کردم!
الان البته بیشتر در جستجو هستم. در جستجو...