۱۳۸۹-۱۰-۰۸

یک روز معمولی

1 - یکی دو ماهی است که نانوایی سر کوچه مان که تافتونی بود، نان بربری می پزد. نانش هم خیلی خوشمزه است و تا چند روز قبل صبح ها نان بربری می خوردیم...  دیشب که پرسیدم چطور چند روز نان بربری نداریم، گفتند: صاحب اصلی ملک گفته است نانوا حق و اجاره من را نمی دهد و من راضی نیستم کسی از او نان بخرد.... صبح های ما هم بی نان بربری شد!
2 - صبح زود می خواهم بروم با یکی از مسئولین اصناف قم درباره موضوع سمینارمان صحبت کنم، جلوی اداره که می روم می بینم ده ها ماشین پارک کرده اند و شلوغ است ... یادم آمد که صبح ها آنجا روضه می گیرند و بعد از ساعت 9 درگیرند! بالاخره روضه برای امام حسین است دیگر
3 - با ماشین که به سمت محل کار می رود در حین عبور از تونل الغدیر که اسمش 9 دی بود و با پیگیری مراجع به غدیر بازگشت، رادیو اخبار می گفت: ((دیروز یک مربی بر اساس اشتباه شاگردش درگذشت. بنا بر این خبر یک خانم مربی آموزش رانندگی هنگامی که در حیاط منزل شاگردش ایستاده بود تا پارک کردن ماشین در حیاط را به شاگردش آموزش دهد بر اساس ناشی گری شاگرد کشته شد. شاگرد به جای پدال ترمز بر پدال گاز فشار داده و با شدت به مربی برخورد کرده بود و مربی با شدت به دیوار حیاط برخورد کرد و از آنجا به زیرزمین پرتاپ شد و بر اساس خونریزی مغزی درگذشت. شاگرد نیز بر اساس شوک وارده متشنج شده و از حال رفت))... حالم اول صبحی بد شد صدای رادیو را کم کردم و با خودم فکر کردم چرا اینجور اخبار را اینقدر دقیق اطلاع رسانی می کنند؛ اما...
4 - پسر دایی حوالی ظهر بود که تماس گرفت، گفت شنیده ام منتقل شده اید. گفتم آره. گفت راستی زیارت قبول... گفتم کدام زیارت گفت: کربلا! گفتم که کربلا نبودم... ناگهان یادم افتاد که عاشورا به کربلا رفته بوده است.... خیلی خجالت کشیدم گفتم آهان راستی کربلا بودی زیارت قبول... گفت: اینقدر دنبال پول هستی که اصلا ما را یادت نیست ولی من در کربلا و در همه جا یادت بودم.... از یک طرف ضریح امام حسین از طرف دیگر شرمندگی ... دنیاست دیگر!

۱۳۸۹-۰۹-۱۶

ضریح آقا

به لطف یک همراه خوب این هفته یک سفر 22 ساعته به مشهد داشتم. امام رضا دوست خوبی است اگر با او احساس دوستی کنی.
در حین سفر آن همراه گفت من هر چه خواسته ام تا حالا از امام رضا گرفته ام ... من هم شوخی ام گرفت و گفتم باید هم بده ما این همه هزینه می کنیم و می آییم و می رویم و بالاخره باید هوای ما را داشته باشد واز این حرفها...
شب که حرم رفتیم جلوی ضریح در قسمت پایین پا ایستاده بودم و نگاه می کردم و مردم را می دیدم و ضریح را می دیدم و فکر می کردم... ناگهان پیرمردی قد کوتاه  که به شمالی ها می خورد با حالتی غمناک به سمت من آمد؛ دیده بوسی کرد و دستی به رویم کشید و نگاهی به ضریح کرد و گفت ما هر چه داریم از این آقا داریم... و رفت.
در آن سو دو جوان پشت به ضریح کرده بودند و تابلوی جواهری که در قسمت بالای ضریح قرار دارد و نمی دانم اصلا برای چیست نگاه می کردند داخل آن کمی جواهر و گردنبند و شمشیر و... هست .. آن دو با حسرت به جعبه نگاه می کردند و آن یکی می گفت گوشواره اش را ببین و این یکی می گفت خداد تومن می ارزد! پشت شان به ضریح  همان آقا بود و اینها را می گفتند. ظاهرا آنها باطن ما را داشتند که ظواهر دنیا خیلی وقتها ما را از معنویات و اصل زندگی غافل می کند!