۱۳۹۲-۰۲-۰۹

ایران بی اهمیت

با یکی از دوستان و سه نفر از کارشناسان گردشگری می رویم به یکی از مناطق اطراف قم.
قرار است زمینی بازدید و کارشناسی شود برای مجوز و موافقت اصولی ساخت مجتمع گردشگری. من هم به عللی در این بازدید همراه هستم. در حین بازدید یکی از کارشناسان که که بعدا می گوید قبلا کارشناس میراث فرهنگی هم بوده، روی زمین جستجویی می کند و به نظرم تکه سنگی برمی دارد.
وسط صحبت هایمان می گوید: فکر کنم اینجا منطقه باستانی و قدیمی ای هم باشد... به چیزی که در دستش هست اشاره می کنم و می گویم:فسیل پیدا کرده ای؟
می گوید: نه تکه ای سفال پیدا کرده ام. برای دوره ساسانی است!
می گویم: مطمئنی؟ دوره ساسانی؟؟
می گوید: بله پشت این کوه ها هم قلعه ای است که مربوط به همان دوران می باشد و همینطور رها شده است!!
البته اشاره هم می کند که مواظب باشید بچه های میراث فرهنگی (همکارانش را می گوید) اینجا را پیدا نکنند! و نفهمند اینجا این آثار پیدا شده است!

با خود می گویم اگر چنین آثاری از قدمت و سابقه فرهنگ در خیلی از کشورها بود، چه اهتمامی برای معرفی و نگهداری آن می شد و چقدر روی آن مانور داده می شد. اما در ایران ما از آنجا که بیله دیگ بیله چغندر، برای من شهروند و یا حتی برای یک کارشناس گردشگری و میراث فرهنگی این مسائل هیچگونه اهمیتی ندارد!
متاسفانه آنقدر با سرمایه فرهنگی و سرمایه اجتماعی ما ایرانیان بازی شده که ایران در درجه آخر اهمیت برای همه مان شده است!

۱۳۹۲-۰۱-۲۹

مکان خاص در چهار سکانس خاص

یک- مکان خاص - ساعت 9-10 صبح- اواخر شهریور 1388
از  یک ون با شیشه های دودی پیاده می شویم همراه با 5 – 6 نفر از دوستان. چشمانمان چشم بند دارد اما اگر هم نداشت تا قبل از آن چیزی از پشت شیشه های دودی ماشین، پیدا نبود. می گویند چشم بندها را بردارید... فضا آشناست. همان مکان خاص!

این موقعیت، اولین سکانس این ماجرا است. پیاده می شویم و دوستان را می بینیم و می خندیم. این جور موقع ها آدم باید بخندد، اگر بترسد، اگر ترسش بر او غلبه کند، اگر استرس داشته باشد و بروز دهد، انرژی منفی ایجاد می کند... یکی – دو تا از بچه ها اینطوری اند و مابقی مثل من. ... بعد از تجربیات روز و شب قبل، به جایی رسمی و مشخص می رسیم. همین مکان خاص.
لباس هایمان هم جالب است پیراهن و شلوار طوسی با نقش و نگار خاص... لباس زندانی ها نیست اما لباس خاصی است خصوصا برای من که کمی نو نوار تر از مابقی است و بهم می آید! البته کمی ضخیم است و در گرمای تابستان آزار دهنده.... راهنمایی مان می کنند و به شعبه می رویم و مابقی مسائل و پرس و جو و... در نهایت: قرار بازداشت!
این سکانس اول بود در همین مکان خاص. در وضعیت بی خبری. در وضعیت نگرانی. در وضعیت بیم و امید.... در وضعیتی خاص مثلا نگرانی همراه با ته مزه خوشحالی!

وضعیتی خاص در مکانی خاص...


دو – همان مکان ساعت حدود 12 البته چند روز بعد با همان ماشین ون... این بار البته با لباس های خودمان. از ماشین که پیاده می شویم، صدای صلوات می شنویم... ظاهرا بعضی خانواده های دوستان آمده اند ازآنها به عنوان قهرمان استقبال می کنند. اما باز هم راهنمایی مان می کنند و این بار برخورد ها بهتر است و معلوم است که باید برویم پی زندگی مان. شاید خودشان هم فهمیده اند که کاری نکرده ایم... شاید زهر چشمی بوده و شاید هم پرونده سازی و شاید هم مشکل از ما بوده که خامی کرده ایم...
سکانس دوم اما جلوی درب ورودی همان مکان خاص تمام می شود؛ وقتی روبروی درب ورودی همین مکان خاص با ماشین سمند یکی از دوستان، پدرش و خواهرش از آنجا دور می شویم و روزنامه ای را با هم مرور می کنیم که عکس راهپیمایی روز قدس را زده با موجی از جمعیت با رنگی خاص!

رنگ خاص در مکانی خاص...

 سه – مکان خاص – صبح – یکی دو ماه بعد از واقعه... دوباره در جلوی درب ورودی همان مکان خاص.
آمده ام در همین مکان وسایلم را ببرم. همه رامی  دهند اما یکی دوتا امانت باقی می ماند!

هنگام ورود، مقابل درب ورودی همین مکان خاص، آقای خاص را می بینم که از موتور پیاده می شود که برود داخل... رنگش مثل گچ شده است. نه! چرا دروغ بگویم آقای خاص سیه چرده بود، آدم سبزه و سیه چرده جنوبی که هرچه قدر هم بترسد و جا بخورد رنگش مثل گچ نمی شود!! بهتر است بگویم هل شد و جا خورد از این که مرا آنجا دید.
آقای خاص سلامی می کند و اما من گرم می گیرم و اصلا بروی خودم هم نمی آورم که او را اینجا دیده ام، احوالپرسی می کنم و می روم داخل و او مثلا خودش را مشغول می کند که فعلا نیاید. آقای خاص چند ماهی بود که دفتر ما می آمد برای کارهای روزمره و به عنوان مشتری... بارها از دوستان شنیده بودم که آنتن است و جاسوس است و خبر چین است و ...  اما من که قرار نبود کاری بکنم که از آنتن بترسم! مثل یک دوست با او رفتار کرده بودم، می دانستم! برایم مثل روز روشن بود، اما او فکر می کرد من خیلی هالو هستم!  یک اخلاقی دارم تا کسی نخواهد از من سوء استفاده کند، اگر هم فرض کند هالو هستم با او رفاقت می کنم و حتی می گذارم از من استفاده کند ولی از سوء استفاده خیلی بدم می آید... به هرحال آقای خاص که فامیلی اش را هم یادم رفته است ماموریتش را به خوبی انجام داده بود... این سکانس نقطه درخشان این ماجراست، آقای خاص روبروی مکان خاص در حال جا خوردن از دیدن من به عنوان آدم معمولی این ماجرا

آقای خاص در مکانی خاص...

چهار – فروردین 92 در مکان خاص... با اختیار خودم رفته ام و قرار است مابقی امانتی ها را بگیرم. برخوردها تغییر کرده است. بهتر شده است. دوستان در آنجا پیگیر کارم هم می شوند. جالب است مکان خاص در 4 سکانس تغییرات زیادی برای من به عنوان یک ناظر بیرونی کرده است!
جالب آنجاست وقتی یکی برای پیگیر شدن آوردن امانتی ها از من می پرسد: شما آقازاده آقای فلانی معروف هستید که کتاب می نویسد؟ می گویم: بله. سری تکان می دهد و شماره موبایلم را می گیرد تا کار را حل کند.

برخوردی خاص در مکانی خاص...

...نمی دانم دوست دارم در آینده ای نه چندان دور مکان خاص را با شرایطی دیگر ببینم یا نه؟

مثلا با این عنوان: تغییری خاص در مکانی خاص ...
فعلا سکانس ها در عدد 4 باقی مانده است!!

۱۳۹۲-۰۱-۲۶

نیست بویی...

کاش در کنارم بود بویی...

بوی بهار
بوی آزادی
بوی سبزی
بوی خوشبختی
بوی با او بودن و عشق و مستی...

بوی یاسِ شب-پاس
بوی ماهِ شبهِ داس

بوی نهالِ سبز بی غم
بوی شادی، بوی نم

بوی بارون - روی خاک
بوی چشمان قشنگش - نمناک

بوی نبودن
بوی بودن
بوی با تو.... سرمست بودن
بوی بی تو.... معشوق بودن

حیف ... نیست بویی
نیست بویی
نیست بویی...